كشكوئيه در انقلاب مقدمه: انقلاب اسلامي از جمله رخدادهايي است كه به دلايل عمق اثراتي كه بر تحولات تاريخي ايران، دنياي اسلام و ساير نقاط جهان گذاشته است نمي توان در مورد آن سكوت كرد و از پرداختن به آن طفره رفت. براي داوري منصفانه پيرامون عظمت اين انقلاب بايد همه ي جوانب و زواياي آن انگيزه ها و آرمان ها و جانفشاني هايي كه براي پيروزي انقلاب به وقوع پيوست دقيقاً شناسايي كرد تا از عهده ي تحليل و تبيين انقلاب اسلامي بر آمد. تبيين انقلاب اسلامي بدون مراجعه به عمق رخدادهايي كه به وقوع پيوست ممكن نيست. عمق انقلاب اسلامي را نمي توان تنها با مراجعه به وقايع به جانفشاني ها، آرمان ها و انگيزه ها و شعار هاي چند شهر بزرگ به دست آورد. همان طوري كه امام عظيم الشأن انقلاب اسلامي فرمودند، انقلاب اسلامي انقلاب مردمي بود. انقلاب طبقه، گروه و قشر خاصي از جامعه نبود تا با تحليل اين گروه و قشر خاص به شناخت آن نائل آييم. روايت هايي كه در پي خواهد آمد يكي از هزاران روايت هايي است كه نشان مي د هد چگونه اثرات نفس قدسي يك پير روشن ضمير از فرسنگ ها فاصله جامعه اي را با همه ي اركان شهري و روستاييش دگرگون مي كند. به گونه اي كه حتي شعار ها و آرمان هاي ساده ترين نوع تجمع سياسي در سنتي ترين بافت اين جامعه با پيچيده ترين نوع مشاركت سياسي در مدرن ترين بافت اين جامعه همساز مي شود. يكي از خصلت هاي استثنايي انقلاب اسلامي آن است كه ساخت آرمان ها و انگيزه ها، خواسته ها و شعارهاي آن در دورترين نقطه ي ايران در ساده ترين نوع زندگي اجتماعي با آرمان ها، انگيزه ها، خواسته ها و شعارهاي آن در پايتخت و شهر هاي بزرگ كه داراي زندگي پيچيده ي شهري هستند، تفاوت چنداني ندارد، يكسان است. در تاريخ سياسي هيچ انقلاب بزرگ اجتماعي وجود ندارد كه اين چنين آرماني در آن وجود داشته باشد. اگر چه روايت هاي حاضر روايت هاي دردمندانه ي مردم كشكوئيه به عنوان يكي از دور افتاده ترين نقاط ايران از انقلاب اسلامي است اما به جرأت مي توان گفت كه روايت همه ي مردم ايران در همه ي نقاط از انقلاب است. با كشكوئيه مي توان عظمت انقلاب اسلامي را تحليل كرد. همان طوري كه مي توان عمق خصلت ضد مردمي رژيم شاهنشاهي را نيز تحليل كرد. روايت مردم كشكوئيه از آرمان هاي انقلاب ساده و بي آلايش است. از پيچيدگي هاي لفاظي تحليل گران سياسي به دور است اما روايت انقلابي و سطح تحليل اين مردم از انقلاب اسلامي به مراتب از سطح تحليل نخبگان سياسي عميق تر است. مردم كشكوئيه مانند همه ي مردم ايران انقلاب اسلامي را با همه ي آرمان هايش درك كردند و بر اساس همين درك عميق بود كه هم در دوران رنج زندان، شكنجه، تبعيد، كتك خوردن، فحش شنيدن، مال و دارايي خود را از دست دادن و بسياري از مصائب را به جان خريدند و هم در طول حاكميت جمهوري اسلامي با تمام توان از آرمان هاي انقلاب اسلامي دفاع كردند. ايثار و فداكاري در هر جامعه اي ناشي از احساسات نيست ناشي از شناخت اسلام است. احساسات تا جايي به مددشان مي آيد كه در آن منطق از دست رفتن جان و مال مطرح نباشد. اما آنهايي كه با جان و مال خود بر سر پيمان آرمان هاي خود هستند آنها از شناختي عميق برخوردارند كه با محاسبات مادي و تحليل هاي سطحي نمي توان به اين شناخت دست يافت. روايت مردم كشكوئيه از انقلاب اسلامي، جمهوري اسلامي و ولايت فقيه چنين روايتي است. شايد اگر پاره اي از نخبگان سياسي و فكري اين مملكت به جاي جستجو در ميان نظريه هاي كليشه اي تحليل انقلاب اسلامي در سطح متون و رسانه ها (كه عمدتاً تحت تأثير روايت هاي غربي است) به عمق جامعه ي ايران در شهرهاي دور و نزديك و حتي روستاها رجوع مي كردند، از عهده ي تبيين و درك عظمت انقلاب اسلامي بهتر برمي آمدند و شايد اگر كارگزاران نظام جمهوري اسلامي كه به بركت چنين مردمي اكنون در رأس تصميم گيري هاي سياسي، انقلابي، فرهنگي و اجتماعي قرار دارند به آرمان ها، خواسته ها و انگيزه هاي ساده و بي آلايش چنين مردمي نظر مي كردند اوضاع مملكت ما به مراتب بهتر از آنچه كه امروز هست مي بود. نمي دانيم آيا با خواندن اين روايت ها هم كارگزاران حكومت جمهوري اسلامي و هم تحليل گران و نخبگان فكري و سياسي اين مملكت به خود خواهند آمد يا نه؟! اما يقين داريم كه پاسخ دادن به چنين مردمي در پيشگاه داوري الهي به مراتب سخت تر از بي توجهي به آرمان ها، اعتقاد و خواسته هاي آنها خواهد بود. متن گزارش هاي مربوط به واقعه ي سال 1357 در منطقه ي كشكوئيه ي رفسنجانمنطقه ي كشكوئيه از توابع شهرستان رفسنجان در محدوده ي (2030) كيلومتري اين شهرستان به طرف تهران قرار دارد. اين منطقه به صورت نواري در سمت چپ جاده ي اصلي رفسنجان به تهران قرار گرفته و شغل اكثريت قريب به اتفاق مردم اين سامان از سال ها پيش كشاورزي مي باشد. كشاورزان تا حدود بيست سال قبل به كشت گندم و جو و تره بار و پسته و دام پروري و... مشغول بودند. با وجودي كه محصولات كشاورزي و دامي اين منطقه از مرغوب ترين محصولات بوده، اما به دليل كمبود آب و شور شدن آن و مقرون به صرفه نبودن، كشاورزي منطقه به كشت تك محصولي پسته گرايش پيدا كرده است و درآمد سرشار پسته تا چند سال قبل موجب شد تا دانش آموزان توجه چنداني به تحصيلات عاليه نكنند. ولي به دليل تقسيم اراضي و كمبود آب و افت درآمد پسته، اخيراً تمايل به تحصيلات عاليه بيشتر شده است. مردم منطقه صد در صد شيعه ي اثني عشري بوده و عموماً متدين و اهل نماز و روزه هستند و درصد قابل توجهي اهل جلسات و وجوهات مي باشند. رعايت اصول اسلامي مورد توجه است. بزهكاري و تظاهر به ارتكاب محرمات و تفرقه و منازعات قومي خانوادگي و سياسي كمتر ديده مي شود. در سابق 100% مردم مقلد حضرت امام خميني (ره) بوده اند و الان نيز گرايش به تقليد از مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي مورد توجه است. مردم اين منطقه اصول گرا هستند و از گرايش به افكار التقاطي به دورند. همه ي اين سوابق مرهون توجه منسجم روحانيت به اين منطقه است. در حقيقت اين مردم آيينه ي روحانيت خود هستند. روحانيتي كه هدف خود را ارشاد مردم و بسط شريعت اسلام و تشيع قرار داده است. كساني كه شايد در جاهاي ديگر موفق تر بودند ولي بر حسب وظيفه از باب «لينذروا قومهم اذا رجعوا باليهم» به تبليغ در محل خود مشغول شده اند. سابقه ي روحانيت در اين منطقه به بيش از يكصد سال پيش برمي گردد. اولين روحاني كه در اين منطقه به امر مهم تبليغ اشتغال داشته فردي به نام حاج آخوند اصفهاني (محي الدين) معروف به حاج آخوند بود. طبق بيان كساني كه زمان ايشان را درك كرده اند وي فردي در حد خود با سواد بود. مردمي كه در آن زمان خالي الذهن بوده اند و گرفتاري كمي داشته اند. بسياري از مسائل شرعي را از زبان ايشان بيان مي كنند. در آن زمان روحاني هم مانند ساير مردمان بود و در كنار تبليغ و ارشاد مردم به كار ديگر مثل كشاورزي و غيره مشغول بودند. شايد تأثيرات روحانيت در منطقه به دليل توجه اندك به ماديات و... باشد. قبر مرحوم حاج آخوند در محل مسجد بهشت آباد در همين منطقه مشخص است. دومين روحاني كه در اين منطقه به صورت منظم اجراي برنامه كرده مرحوم حاج شيخ حسنعلي كرباسي است كه مردم محل او را با نام هاي حاج آقا يا حاج آقا كرباسي و شيخ كرباسي مي شناسند. ايشان از حدود سال هاي 1338 به اين منطقه وارد شد. ايشان در اصل اهل نجف آباد اصفهان بودند كه به اين منطقه مسافرت كرده اند. در ابتدا به صورت مجرد در منطقه حضور داشتند. همسر مكرمه ي ايشان درباره ي هجرت هاي متوالي حاج آقا چنين مي گويد: «وقتي كه حاج آقا نبود تمام بار زندگي را بايستي تحمل كنم. گاهي اوقات مي شد كه تنها با چند فرزندم كه هنوز در سن طفوليت بودند به سر مي بردم، دراين حين دزد از ديوارخانه بالا مي آمد. من براي اينكه دزد را فراري دهم حاج آقا را صدا مي زدم كه برخيز مثلاً نماز است يا ببين چه صدايي است مي آيد، تا اينكه دزد فكر كند كه مردي در خانه هست و خانه را ترك كند.» يكي از مريدان حاج آقا كرباسي مي گويد كه اوايل كه حاج آقا به منطقه آمده بودند منزلي نداشتند و روي آن را هم نداشتند كه بگويند مرا به خانه ببريد. ايشان مي گويد من از اولين ميزبان هاي حاج آقا بودم. يك روز كه مشغول آبياري باغ بودم، وقت نماز مغرب و عشا شد. من هم به مسجد آمدم و نمازم را خواندم. چون آبياري باغ تا بعد از نماز هم ادامه داشت زود از مسجد خارج شدم و به سوي باغ رفتم. روز بعد كه شد حاج آقا مرا ديد و گفت ديشب كجا رفتي؟ من گفتم: آبدار بودم و رفتم سر كار خود. وقتي كه سؤال كردم شما كجا مهمان بودي ايشان گفت: ميهمان خدا بودم. بعد معلوم شد كه ايشان شب را در باغي بدون غذا و رختخواب گذرانده است. عبايش بالش و زمين فرشش و آسمان طاقش. از خدمات ارزنده ي ايشان مي توان موارد زير را نام برد. 1. آشنا ساختن مردم با مسائل اسلامي و معارف ديني. 2. توجه دادن به مردم نسبت به شيوه ي صحيح زندگي كردن، غذا خوردن، حرف زدن و... 3. ساختن مساجد با بودجه ي مردمي. 4. ساختن راه با همكاري مردم (به صورتي كه خودشان بيل به دست كار كردند). 5. تشويق جوانان و بچه هاي آن زمان براي آموختن قرآن و معارف. 6. تشويق مردم به كار و فعاليت، به صورتي كه خودشان هم از همان ابتدا به احداث باغ پسته اقدام كرده و معاش خود را از اين راه مي گذراندند. 7. متحد ساختن مردم به وسيله ي برگزاري جلسات عمومي دوره اي در بين روستاها. 8. سوق دادن مردم به سوي مرجعيت شيعه خصوصاً امام راحل رضوان الله تعالي عليه. چنانچه تعريف مي كنند (آخوند اصفهاني) كه قبل از ايشان روحاني منطقه بوده اند، بعد از رحلت مرجع جامع شيعيان حضرت آيت الله بروجردي مي گويد: «مردم، من نمي دانم پس از اين از كه بايد تقليد كرد، وقتي كه خبر به گوش حاج آقا رسيد.» ايشان مي گويد: «هيچ سردرگمي وجود ندارد مرجع ما حضرت آيت الله العظمي خميني است. اين در حالي بوده كه رساله ي حضرت امام (ره) ممنوع بود.» 9. برگزاري جشن هاي نيمه ي شعبان به صورت منسجم و دوره اي بين روستاهاي مختلف منطقه به مدت 15 شب از اول تا نيمه ي شعبان المعظم براي زنده نگه داشتن ياد امام زمان (عج) نويسنده ي اين مطالب خود شاهد برگزاري پرشكوه اين مراسم بوده. از يكي دو روز قبل بر حسب نوبت هرجايي ديوارها را با پارچه هايي آذين بندي مي كردند. در حين برگزاري جشن هم گروه هاي سرود و مداحان و سخنرانان مبرزي كه دعوت مي شدند به اجراي برنامه مي پرداختند. رژيم شاه به سختي از اين قضيه ناراحت بود و بعضي اوقات هم سعي در به هم زدن جلسه مي كرد. 10. پخش اطلاعيه هاي امام (ره) و عكس و پوستر و... در منطقه. 11. تشويق نوجوانان براي تحصيل علوم ديني، ايشان هر كدام از نوجوانان را كه علاقه به روحاني شدن داشتند به قم مي برد و آنان را به مدارسي معرفي مي كرد و لباسي براي آنها تهيه مي كرد و آنها را زير نظر داشت. ايشان چند گروه را در چند دوره براي طلبه شدن به قم فرستاد. الف) قبل از پيروزي انقلاب حدود 10 نفر را براي طلبه شدن به قم فرستادند از جمله آقايان اكبر محمدي، علي كاظمي، علي طالبي، حسين مهدوي، عباس كافي، رضا حسني، عباس صادقيان، غلامرضا عبداللهي، محمد ابوالقاسمي و... كه فعلاً يا در منطقه مشغول خدمتند و يا در مناطق ديگر (ارگان هاي مختلف) مشغول به خدمت هستند. ب) نسل دوم روحانيت كه پس از پيروزي انقلاب توسط ايشان تشويق به طلبگي شدند كه اكنون به حدود يكصد نفر رسيده اند. ج) دوران سكونت دائمي ايشان در تهران و تصدي مديريت مدرسه ي جامعه ي اميرالمؤمنين واقع در شهر ري تهران بود. 12. دعوت از وعاظ مشهور و انقلابي براي سخنراني در مناسبت هاي مختلف در منطقه، از قبيل حضرت حجت الاسلام فلسفي، حضرت آيت الله خزعلي، حجت الاسلام دري نجف آبادي، آيت الله شب زنده دار، آيت الله شهيد مفتح، حجت الاسلام شيخ غلامرضا رحيمي و محمد تقي عبدوس و... توجه به اين فعاليت هاي منسجم موجب ناخشنودي رژيم شاه شده بود و هر از چند گاهي موجبات مزاحمت را فراهم مي آورد و سعي در به هم زدن جلسات مي كرد. خصوصاً كه اطلاعيه هاي امام و عكس هاي آن حضرت در اين مجالس پخش مي شد و سخنرانان به گونه اي سياسي صحبت مي كردند و بعضي صريحا اقدامات مختلف داخلي و خارجي رژيم را زير سؤال مي بردند. اين اقدامات به وسيله ي بعضي از افراد ساواكي و يا فريب خورده به گوش پاسگاه كشكوئيه (احمد آباد) و يا به ژاندارمري رفسنجان و كرمان مي رسيد. فردي به نام حسيني كه به خاطر وقايعي كه بعد از اين مي آيد در اين منطقه مشهور است، مسئوليت پاسگاه احمد آباد را به عهده داشت و كم و بيش موجبات مزاحمت نسبت به امور فرهنگي اسلامي و ساير امور را فراهم مي كرد و حالت لجاجتي در خود داشت و اين اعمالش كه با علايق ديني مردم سنخيت نداشت، در نهايت سرش را بر باد داد. يكي از فرهنگيان منطقه مي گويد: «در دوران بچگي داييم تعداد 40 جلد كتاب را برايم آوردو گفت هر روز به مسجد برو و كتابخانه اي تشكيل بده و كتاب ها را به بچه هايي كه زياد به كتابخانه مراجعه مي كنند به امانت بده اين امر اثر زيادي بر آنها داشت و همه ي شهداي دوران جنگ تحميلي منطقه از اعضاي همان كتابخانه هستند.» ايشان در ادامه مي گويند: «يك روز آقاي حسيني رئيس معدوم پاسگاه احمد آباد به روستاي ما آمد و با پوتين وارد مسجد و كتابخانه شد و گفت چه كسي كتاب ها را به تو داده؟» گفتم: دايي من، بعد با لگد به كمد كتابخانه زد كه درب آن كج شد و من شروع به گريه كردن كردم و بعد كه مردم آمدند رفت. بارها شخص نام برده اقدام به پايين آوردن پرچم هاي جشن و... كرده و آنها را مي سوزاند و يا اينكه سعي در دستگيري مردم حامي روحانيت مي كرد. همه ي اين اعمال كه روي هم جمع شد باعث پروراندن يك آتشفشان در درون توده ها شد تا اينكه در 24 مرداد سال 57 پس از نيمه ي شعبان اهالي منطقه و روستاي كشكوئيه در حجت آباد، جشن باشكوهي را تشكيل داده بودند. سخنران جلسه حجت الاسلام حاج شيخ محمد تقي عبدوس بود. ايشان به رسم هميشه سخنان بسيار آتشيني عليه رژيم پهلوي ايراد نمودند. اين سخنراني موجب ناراحتي مأمورين رژيم پهلوي شد. لذا تصميم گرفتند آقاي عبدوس و تعدادي از روحانيون منطقه را به خاطر فعاليت عليه رژيم دستگير كنند. اين اقدام نقطه ي آغاز درگيري هاي انقلاب مردم عليه حكومت شاه و يكي از نقاط عطف حركت هاي انقلابي در منطقه ي رفسنجان كرمان شد. در اينجا تلاش مي كنم براي ثبت در تاريخ و نشان دادن گوشه اي از هزاران رخدادي كه بيان گر عمق فداكاري هاي مردم و عظمت انقلاب اسلامي و عمق تأثير نفوذ امام خميني و روحانيت در دورترين نقاط اين كشور است، واقعه ي مذكور را از زبان شاهدان عيني با همان سادگي بيان و صراحت لهجه و خلوص در گفتار روايت كنيم. روايت اول؛بسمه تعالي، اينجانب حسين غلامرضا زاده، فرزند محمد، محل تولد حجت آباد كشكوئيه ي رفسنجان، سال تولد 1348، در زمان حدوث اين واقعه در سن ده سالگي بودم. حاج آقا كرباسي روستاي حجت آباد را به عنوان مركز انتخاب نموده بود. چونكه ايشان در اين روستا خانه و باغ داشتند. علاوه بر اين حاج آقا محمود فلاحي قبل و بعد از اين واقعه ، ميزبان حاج آقاي كرباسي بودند. ايشان يكي از كشاورزان ساكن حجت آباد هستند كه هنوز هم الحمدلله در قيد حياتند. در تاريخ 24/4/1357 چند تن از طلاب براي ديدن حاج آقاي كرباسي به حجت آباد مي آيند. حاج محمود فلاحي مي گويد حاج آقا نيستند. در آن سال كشاورزي پربركتي بود و ميوه هاي مرغوبي به عمل آمده بود. طلاب به همراهي حاج محمود فلاحي به باغ آقاي فلاحي مي روند، بعد از ساعتي بر مي گردند. اينجانب براي كاري به سمت پايين ده رفته بودم. طلاب را ديدم كه وارد ده شدند. من مشغول كار بودم كه جمعيت زيادي را در بالاي ده مشاهده كردم. اصلاً دليل اين مسأله را نمي دانستم به منزل برگشتم. همين كه در منزل رسيدم صداي شليك تيري را شنيدم. به خانه رفتم و به خيابان بعدي كه محل اتفاق بود رفتم. همين كه وارد خيابان شدم اولين كسي را كه ديدم دايي خودم بود كه لب جوي ايستاده بود. ايشان قصاب بودند و لباسشان خوني بود (كه بعداً همين لباس را به عنوان تأئيد جرم ايشان حساب كرده بودند و حكم اعدام را برايشان صادر كرده بودند). افراد ديگري كه در آن روز ديدم و الان در ذهنم مانده اين افراد بودند: خانم شهربانو معروف به كل شهري، شيخ حسين مهدوي، فردي به نام حسيني از وكيل آباد، حسيني زينعلي و.... جمعيت زيادي جمع شده بودند. از كسي سؤال كردم، چه اتفاقي افتاده، يكي گفت: «سربازها مي خواستند طلبه ها را دستگير كنند مردم آنها را كتك زده اند.» حسيني سوار بر پيكان كار آبي رنگي بود كه تقريباً نو هم بود. حسيني با پيكان به جلوي ساختمان ميدان ضبط پسته ي امين آمد. مرحوم زينليان كه از عاملان ارباب ده بود، رو به روي درب ميدان پسته، در آن طرف جوي نشسته بود. حسيني گفت: كجا بروم، محمد زينليان گفت: برو داخل ميدان، حسيني ماشين را داخل برد و پايين آمد تا درب ميدان را ببندد. ولي ديگر فرصت نبود و اجل فرارسيده بود.» مردم با فشار دادن درب ميدان نگذاشتند در را ببندد، حسيني فرار كرد و سيل مردم وارد ميدان شد و او به داخل دستگاه فرار كرد. مردم او را احاطه كردند و با چوب و سنگ و آجر كار او را يكسره كردند. مي گفتند كه وقتي كه روي زمين افتاده بود، اسلحه را رو به روي مردم گرفته كه يك نفر آجري را به دست او مي زند و... بعد از چند لحظه مردم پراكنده شدند و من با دو نفر ديگر (علي زينليان و سيد مهدي طباطبايي) نزديك رفتيم، دست هاي حسيني از زير انبوه سنگ و چوب پيدا بود. ما سه نفري مدت زيادي را در ميدان ضبط پسته بوديم. ماشين حسيني واژگون شده بود. ديگر نزديكي هاي ظهر بود. ما سه نفر از محل خارج شديم. همين كه حدود دويست متر دور شديم، صداي ماشين هايي بلند شد. وقتي كه نگاه كرديم ديدم كاميون هاي پر از سرباز با لباس مخصوص و كلاه جنگي و اسلحه در دو رديف بالاي اين كاميون ها ايستاده اند و وارد ميدان ضبط پسته شدند. ما دور شديم. من و پسرخاله ام سيد مهدي طباطبايي به منزل مادربزرگمان كه در همان نزديكي ها بود رفتيم. من از ديوار خانه ي مادربزرگم كه متصل به خانه ي خودمان بود، بالا رفتم و روي بام خانه رفتم. از آن بالا سربازهاي اسلحه به دستي را ديدم كه روي بام ساختمان بلند ميدان ضبط پسته رفته اند و مشغول تجسس يا نگهباني هستند. وقتي كه وارد خانه شديم ديدم مادرم خواب است و الحمدلله از قضيه چيزي نفهميده، چونكه ايشان آن روز ها مريض بود. من فقط به مادرم گفتم دعوايم شده. بعد كم كم مادرم جريان را از همسايه ها شنيد. هنوز دستور تجسس خانه ها صادر نشده بود. روستا از مردها خالي شده بود. بزرگ تر ها كه همگي زن بودند نقشه اي ريختند. غروب كه شد ما با سه خانواده ي ديگر از ده خارج شديم و از طريق باغ ها به منزل مرحوم غلامحسين آخوندي رفتيم و از درب پشت خانه ي آنها وارد شديم. آنها شب از ما پذيرايي كردند. صبح زود مرحوم آخوند ما را به حسين آباد كه منزل بستگان ما در آنجا بود و قدري از محل واقعه دور بود، برد. ما در خانه ي خاله مان بوديم كه خبر آوردند سربازها دارند خانه ها را مي گردند. همان روز پدرم كه اصلاً در واقعه حضور نداشت به روستاي حسين آباد آمد. پدرم مي گويد چون برادرش غلامرضا را دستگير كرده بودند، خيال مي كرد به هر كس كه در واقعه نبوده كاري ندارند. آمده بود تا برادرش را آزاد كند. ولي غافل از اينكه مأموران در به در دنبال خود ايشان بوده اند. چونكه او هم مؤذن مسجد بوده و هم از طرفداران آقاي كرباسي. سربازان وارد خانه ي خاله شدند و پدرم را كه به پشت بام رفته بود، دستگير كردند و بردند. بعد از چند روز كه اوضاع آرام تر شد ما به ده برگشتيم. وقتي وارد خانه شديم، خانه را به هم ريخته ديديم. مقدار زيادي از چوب هاي درخت پسته در حيات خانه ريخته بود. اما بعداً فهميديم اين چوب ها براي كتك زدن پدرمان بود. همچنين قفل خانه و مغازه شكسته شده بود. مقدار زيادي پول و خوراكي و سيگار كه در مغازه بود به غارت رفته بود كه تمام وقايع را پدرم در نوشته هاي خود آورده است. بعد از چند وقت اجازه ي ملاقات با زندانيان را به ما دادند. در اوقات ملاقات مرحوم پدر بزرگم حاج عباس طالبي زن ها را همراهي مي كرد تا رفسنجان و از آنجا با ميني بوس به كرمان مي رفتيم و به ميدان باغ مي رفتيم و از آنجا براي ملاقات به زندان مي رفتيم. و خلاصه اينكه در اين مدت بر اساس بازجويي ها و مدارك جمع آوري شده توسط مأموران حكم اعدام را براي تعدادي از زندانيان صادر كرده بودند و با پيروزي انقلاب آنها آزاد شدند و مردم استقبال خوبي از آنها به عمل آوردند. «والسلام عليكم و رحمت الله و بركاته.» روايت دوم؛بسمه تعالي، اينجانب حاج ميرزا محمود فلاحي، فرزند مرحوم حسينعلي، شماره ي شناسنامه 299، متولد سال 1304، صادره از رفسنجان، ساكن حجت آباد كشكوئيه. جريان جشن هاي نيمه ي شعبان كه به توسط حاج آقا كرباسي هر سال برگزار مي شد. سال 1357 آقاي عبدوس محمدتقي عبدوس را دعوت كرد براي جشن ها، اولين بار بود كه ايشان كار ها و جنايت هاي شاه را به مردم مي گفت و كم كم به گوش مأموران دولت رسيد. در نتيجه مأموران تصميم گرفتند كه آقاي عبدوس و مرحوم حاج آقا كرباسي را دستگير كنند. در شب جشن شريف آباد مأموران ريختند توي باغ هاي پسته تا اينكه پس از اتمام جلسه آقاي كرباسي و آقاي عبدوس را دستگير كنند. مردم با اطلاع شدند، چند نفر ماندند بعد از جلسه ي حاج آقا و آقاي عبدوس با 20 ماشين در شريف آباد با مردم حركت كردند و در بين راه من به حاج آقا گفتم، اگر شما به حجت آباد بياييد، چون كه در خانه ي من هستيد، شب مي آيند شما را دستگير مي كنند. آنها را در حسين آباد پياده كرديم، ماشين ها آمدند تا درب خانه ي ما و برگشتند. صبح شد چند نفر از طلبه ها از قبيل عباس كافي، حسين مهدوي، شيخ علي كاظمي... نادعلي نسب و يك نفر كه از اهل كرمان بود، اسمش يادم نيست و او هم طلبه بود. صبح آمدند در خانه ي ما گفتند خبري از حاج آقا شده يا نه؟ چون خبري نشده بود، من با طلبه ها رفتيم توي صحرا، تماشاي ميوه ها چون آن سال ميوه زياد شده بود و تماشايي بود. بعد با چهار موتور كه با هم دو پشته سوار بوديم، طلبه ها و حسين نوري برابر خيابان كه رسيديم من ديدم كه مأموران دولت بالاي ده ايستاده اند. من به طلبه ها گفتم بيايد برگرديم. گفتند كاري به ما ندارند. به سربازان خبر داده بودند كه طلبه ها از پايين ده دارند مي آيند. ما آمديم به خانه و رسيديم به هم كه به ما گفتند: ستون يك بايستيد. حسيني آمد و آنجا نظارت مي كرد و يكي يكي ما را معرفي مي كرد. كه يك سرهنگ كه رئيس سربازان بود از همان اول از طلبه ها مي پرسد كه شما چه كار مي كنيد اينجا؟ طلبه ها جواب مي دادند: ما آمديم براي ميهماني و ناگهان يك سيلي تا آنجا كه قدرت داشت به صورت آنها مي كوبيد و به سربازان مي گفت: اينها را توي ماشين بيندازيد. تا اينكه نوبت به من رسيد. به من گفت: فلاحي تو اينجا چه كار مي كني؟ گفتم: خانه ام اينجاست. رو كرد به حسيني، آيا راست مي گويد يا دروغ، حسيني گفت راست مي گويند و به من گفت برو خانه و بعد از من شيخ علي كاظمي بود به ايشان گفت تو اينجا چه كار مي كني؟ او گفت من خانه ي پدر زنم هستم. رو به حسيني كرد و گفت راست مي گويد، او گفت بله، داماد ايشان است و گفت تو هم برو، تا آمد بيايد داخل خانه، حسيني به او گفت اين هم طلبه است، گفت برگرد و از ايشان پرسيد كرباسي يا عبدوس كجا هستند؟ گفت نمي دانم. گفتند كه منزل ايشان (آخوندها) در منزل فلاحي است، چطور نمي داني. ايشان گفت كه حاج آقا خانه دارد و در خانه ي خودش است. شيخ علي را برداشتند و رفتند در خانه ي آقاي كرباسي ولي كسي در خانه نبود و ايشان را با يك سيلي محكمي كه به صورتش زدند سوار بر ماشين كردند. من ديدم كه الان طلبه ها را مي برند و كسي در خيابان پيدا نبود. من به خودم بچه ها گفتم برويد جلوي ماشين پاسگاه را بگيريد. فرياد زديم كه طلبه ها را گرفتند تا كه صداي بچه ها بلند شد ديدم از بالاي ده جمعيت سرازير شد كه اولين نفر مرحوم حاج محمد جعفر كريمي رسيد و به من گفت آخوندها كجا هستند؟ گفتم طلبه ها را گرفتند و توي ماشين هستند و او در ماشين را باز كرد و طلبه ها را پياده كرد و آنها فرار كردند و با الله اكبر به طرف ما آمدند و شخصي به نام حاج غلامرضا غلامرضا زاده در بلندگوي مسجد اعلام كرد كه برسيد، آخوندها را بردند. تعداد زيادي از مردم رسيدند يادم هست براي اولين بار اكبر كاظمي يك ميله بر دوش داشت و از راه رسيد. سرهنگ، گفت اين چه چيزي است كه در دست گرفته اي؟ او گفت تو چه در دست گرفته اي؟ او گفت اسلحه، آقاي حاج كاظمي، ميله را محكم بر بازوي سرهنگ زد و گفت من هم اين اسلحه ام است. تا كه رو به سربازان كرد، محمد علي غلامرضايي يك آجر در دست داشت زد به شانه ي آن سرهنگ درگيري آغاز شد.تير هوايي زدند و با مردم درگير شدند. همان اول 2 يا 3 نفر با سرنيزه ي سربازان زخمي شدند. از جمله (حاج غلامرضا زينلي، حسين كاظمي و عليرضا منگلي) مردم اسلحه هاي آنها را گرفتند و سربازان فرار كردند. حسيني كه ديد مردم مقاومت مي كنند با ماشين فرار كرد تا ميدان ضبط پسته ي آقاي امين. محمد زينليان به حسيني گفته بود كه اگر مي خواهي زنده بماني برو در ميدان كه مردم ريختند به ميدان ضبط پسته و با سنگ و آجر او را كشتند و سربازان با آن سرهنگ فرار كردند. آن روز گذشت و روز بعد سربازان وارد ده حجت آباد شدند و كسي نبود، آمدند در خانه ي ما. درها بسته بود. با لگد درها را باز كردند و آمدند داخل خانه و مردها كه چند نفر داخل خانه بودند موفق به فرار شدند. من كه پير بودم نتوانستم همراه آنها از ديوار بپرم. همان جا داخل باغچه رفتم بالاي درخت پسته كه مأموران زن ها را گرفتند ببرند پاسگاه كه يك كشيده زدند به صورت پسر احمد فلاحي، مادر بزرگش (مرحوم زهرا درويشي) گفت چرا مي زنيد ؟ سربازان ايشان را نيز زدند و آنها را بردند در ميدان كه ببرند پاسگاه. بعد كه آمدند اين ها را رها كنند، محمد عين الله (رفيعي) گفته بود، همه كاره همين ها بودند. ببريدشان تا آخوند ها را نشان دهند. اينها را بردند پاسگاه كه من 3 روز در همين درخت پسته روزها پنهان مي شدم و شب ها مي آمدم داخل خانه، چون سربازان شب ها از ترس داخل ده نمي شدند. صبح كه مي شد سربازان وارد ده مي شدند و هر كس را كه مي ديدند، دستگير مي كردند و تعدادي را دستگير كردند و بردند زندان و من پس از سه روز ماندن در داخل خانه شب سوم بود كه محمد پسرم راننده ي ماشين امين بود در ده انار، آخر شب با حاج آقا احمد وافي آمدند. به من گفتند كه اگر تو را دستگير كنند، تو را مي كشند، پس بهتر آن است كه بياييد با هم برويم. من گفتم: چون كه جزوه هاي امام (ره) و نوارهاي امام (ره) و كتاب هاي ايشان و نوار سخنراني هاي آقاي عبدوس همه ي آنها را در منزل قايم كرده ام. اگر اينها را جمع آوري مي كنيد كه ببريم، من همراه شما مي آيم. بعضي از اين چيزها را برده بودند صحرا زير خرمن بيده (علف هاي خشك يونجه) قايم كرده بودند. نوارها را در گودال باغچه زير خاك كرده بودم. شب اينها را جمع آوري كرديم در داخل گوني ريختيم و بستيم زير ماشين و رفتيم حسين آباد انار. صبح آن روز گفتند كه مأموران دولت آمده اند حسين آباد انار، حجت آبادي ها را دستگير كنند، چند تا از كاظمي ها آنجا بودند. آنها را گرفتند و بردند. شب هنگام پسر دختر داييم مرا سوار بر موتور كرد و تا چند فرسنگي انار برد و آنجا پياده شدم و در آن بيابان تا صبح صبر كردم و صبح آمدم كنار جاده ي اصلي ديدم چند تا از ماشين هاي دولتي كه (نو) هستند به طرف تهران در حال حركت هستند. ماشين هاي ديگر كه از جريان با اطلاع بودند هيچ كس را سوار نمي كردند. اما اين ماشين هاي دولتي اطلاعي از اين جريان نداشتند. دست بالا كردم و نگه داشتند و گفتم من شخصي چوپان هستم و آذوقه كم كرده ام و مي خواهم بروم شهر. مرا ببريد. سوار ماشين شدم و رسيدم به يزد. آنجا پياده شدم. رفتم منزل حاج آقاي شهيد صدوقي. جريان را به ايشان گفتم كه بچه هاي مرا برده اند پاسگاه و از آنها خبري ندارم. ايشان فردي به نام استاد محمد اكرمي كه با ما آشنايي كمي داشت، فرستاد كه خانواده ي مرا پيدا كند و به يزد بياورد. ايشان از يزد آمده بود حجت آباد، مأموران او را دستگير كرده و كتك زده بودند و ايشان هم خودش را به بيهوشي زده بود. وي را پشت يكي از اين جلگه اي ها داده بودند تا او را به پاسگاه ببرند. همين كه مقداري از راه را آمده بود، به آن شخص گفت كه من هيچ طورم نيست. پس از آن در جستجوي خانواده ي من شد. تا اينكه گفته بودند آنها حسين آباد انار هستند. ايشان خانواده ي مرا آوردند يزد و پس از آن من خانواده را در يزد گذاشتم به قم رفتم و جريان كه خاموش شد، با فرارسيدن ماه رمضان با يك روحاني حجت آباد به روستا برگشتم و جلسه هاي ماه مبارك رمضان را شروع كرديم و طولي نكشيد كه انقلاب پيروز شد، ما هم آزاد شديم. «والسلام.» روايت سوم؛بسمه تعالي، اينجانب محمد غلامرضا زاده، فرزند مرحوم غلامعباس، ساكن حجت آباد كشكوئيه ي رفسنجان. خاطرات اينجانب از ماجراي پاسگاه ژاندارمري احمد آباد در سال 1357، دوران قبل از پيروزي انقلاب اسلامي به شرح زير است. ما به دستور مرحوم حاج آقا كرباسي هر ساله نيمه ي شعبان با گويندگان، جشن باشكوهي مي گرفتيم. در سال اول كه جشن گرفتيم، شهيد دكتر مفتح را دعوت كرديم و در سال هاي بعدي علمايي چون حجت الاسلام حاج آقا جنتي و آقاي شب زنده دار و آقاي خزعلي و آقاي انصاري شيرازي و آقاي دري نجف آباد و ساير گويندگان توانا را دعوت مي كرديم و با مداحي هاي خيلي با شكوه مسجد ها را آذين بندي قشنگي كرده و به صورت زيبايي در مي آورديم. اين جشن ها اين قدر دلپذير و باشكوه مي شد كه از اطراف رفسنجان، نوق، انار، شهر بابك، يزد و خيلي جاهاي ديگر شركت مي كردند. تا اينكه در سال 1357 آقاي عبدوس سخنران بود و از طرفي هم، نامه ها، نوارها و عكس هاي امام خميني (ره) به مقدار زيادي توي منطقه ي جلگه پخش مي شد و در شب هاي جشن، آقاي عبدوس خيلي سخنراني مفصلي داشت. تمام كارهاي ناشايست شاه و دار و دسته اش را مي گفت و مردم هم تأئيد مي كردند و مي گفتند صحيح است، صحيح است. ژاندارمري هر شب مي آمد كه آقاي عبدوس و بقيه ي طلاب را دستگير كند، اما جرأت نمي كرد و خلاصه رئيس پاسگاه ژاندارمري احمد آباد وقتي كه اوضاع را چنين ديد بهانه ي زيارت مشهد را پيش گرفت و عازم مشهد شد و معاون او شخصي به نام حسيني كه به خيال خودش رئيس شده بود فشار را زياد كرد تا اينكه روزي، چند نفري از ژاندارمري رفسنجان را آورد كه به قول خودش آخوند ها را دستگير كند. من در آن روز كه درگيري شده بود، نبودم. به طوري كه رفقا تعريف كردند، پاسگاه با چندين ماشين و سربازان مسلح و بي سيم و افراد نظامي ديگري آمده بودند در حجت آباد كه كرباسي و عبدوس و ساير طلبه ها را دستگير كنند. اما مردم وقتي كه اوضاع را چنين مي بينند با بلندگوي مسجد الله اكبر مي گويند و صداي مردم به اطراف مي رسد عده اي مي گويند مردم برسيد كه آخوند ها را دستگير كرده اند و مردم كه هميشه آماده بودند، فوراً از اطراف خود را مي رسانند و درگيري شروع مي شود. ژاندارم ها با تيرهاي هوايي و زميني كه بر خاك مي خورده و مردم با چوب و سنگ درگير مي شوند. ژاندارم ها طاقت نمي آورند، فرار مي كنند حسيني كه تازه رئيس شده بود همان جا مي ماند و مردم دور اين بدبخت را مي گيرند و با سنگ و چوب او را مي كشند. وقتي كه خبر به كرباسي مي رسد، دستور مي د هد كه فرار كنيد كه الان نيروهاي ژاندارمري مي آيند و هر كه را ببيند دستگير مي كنند. خلاصه مردم ده را ترك مي كنند و زن و بچه ها هم از ده بيرون مي روند. اينجانب كه در آن روز با پسرم شهيد علي غلامرضازاده و مرحوم ميرزا نوروزي در عباس آباد كار مي كرديم. ديدم كه مردم وحشت زده آمدند در آنجا گفتم چه خبراست، گفتند امروز در حجت آباد با ژاندارم ها درگيري پيش آمده و معاون پاسگاه كشته شده است. حالا دستور رسيده كه ده را ترك كنيم و چون من ناچار بودم كه به ده برگردم، با پسرم به ده برگشتيم. وقتي كه به گيتي آباد رسيدم ديدم ماشين هاي ارتشي به طرف حجت آباد مي روند. من و پسرم رفتيم به خانه ي مادرم در گيتي آباد، علي آنجا ماند و من موتورم را آنجا گذاشتم و شب پياده از راه پشتي ده گيتي آباد رفتم. ديدم كه هيچ كس در خانه نيست زن و بچه ام رفته بودند حسين آباد در خانه ي خواهرشان. من رفتم در خانه ي همسايه ببينم چه شده، همسايه گفت حواست باشد كه اگر تو را بگيرند به شدت كتك مي زنند. همسايه پيرزن و پيرمردي به نام مرحوم محمد حسني بود، چون خيلي پير بود چندان كاري با او نداشتند. گر چه او را هم گرفته بودند و حرف هاي زشت به او زدند. خلاصه شب را در باغ ها به صبح رساندم ولي چون برادرم غلامرضا را روز قبل دستگير كرده بودند و من ناراحت بودم، خوابم نبرد و روز هم كار كرده بودم خيلي خسته بودم و از طرفي كليد خانه را خانواده همراه خود برده بودند. رفتم حسين آباد كه كليد را بگيرم همان جا خوابم برد چشمم به هم رسيد و نرسيده بود كه ژاندارم ها ريختند توي خانه. چون من در منزل باجناقم بودم او رفته بود كه هندوانه بخرد براي مهمان ها. وقتي كه سربازان را در كوچه ديده بود، فرار را بر قرار ترجيح داده و سربازان به دنبال او به خانه آمدند و من هم كه راه به جايي نمي بردم به طرف خانه حركت كردم. لذا از آنجايي كه قسمت ما بود گرفتار شوم زني هم به دنبال من آمد روي بام و راست ايستاد. هر چه گفتم برو پايين گوش به حرفم نداد تا اينكه سربازان او را ديدند. آمدند بالاي بام و من آنجا نشسته بودم و سرباز تفنگ را روي دست كرد و گفت فرار مي كني! ها! من گفتم فرار نكردم. خلاصه دست روي ماشه و با نهيب به من جلو آمد و من هم به ناچار جلو افتادم. ناگفته نماند كسي حريف من نبود كه مرا همراه ببرد ولي چون من در درگيري نبودم، فكر مي كردم با من كاري ندارند و اما نگو كه آنها دنبال قاتل نبودند بلكه دنبال من و امثال من بودند. همين كه چند قدمي از خانه دور شديم، رسيديم به سربازي به نام گرگ آبادي. تا او چشمش به من افتاد گفت: فرد اصلي را دستگير كرديم. اين سرباز در سال هاي قبل و همان سال از پاسگاه مي آمد در مسجد و مي گفت: من مؤذن مسجد مهديه ي حاج آقا كافي هستم. نوحه مي گفت و سينه مي زد. خيلي گرم، ما خيال مي كرديم كه اين سرباز به راستي مسلمان واقعي است. ولي او جاسوس بود. خود را جا زده بود و تمام كارهاي ما را زير نظر داشت و از فعاليت من با خبر بود و همه را مي شناخت. وقتي كه مرا اسير ديد، آن سرباز فوري ريسماني از جيب بيرون آورد و دست هاي مرا از پشت بست. فهميدم كه ديگر اوضاع از چه قرار است و مرا حركت دادند به طرف پل حسين آباد. ديدم كه خيلي از مردم را گرفته و در آنجا نشانده اند. همين كه مرا ديدند آقاي گرگ آبادي گفت قاتل اصلي را گرفتيم و در آنجا شخصي به نام محمد رفيعي كه او هم منافق صفت بود و خود را به عنوان سردار هيئت ها جا زده بود، ولي جاسوس اطلاعات ساواك بود و ما نمي دانستيم و من به خيال اينكه او دوست من است به او گفتم: آقا محمد تو كه مي داني من در اين حادثه نبودم. همين كه اين حرف از دهان من بيرون رفت، ديدم يك اشاره اي با چشم كرد. اشاره همان و بيچارگي من همان. سرباز ها و درجه دارها از چهار طرف ريختند روي من و تا آنجايي كه خسته شدند با مشت و لگد حقير را زدند و اين قدر زدند كه من ديگر احساس درد نمي كردم و باز پاهايم را به هم بستند و دست هايم كه از عقب بسته بود، به هم بستند و مانند يك بسته بندي مرا با سر توي ماشين انداختند. سرم زير بدنم بود و نمي توانستم بيرون بياورم و آن كساني كه در ماشين بودند سرم را از زير بدنم بيرون آوردند و درجه دار به مردمي كه همراه من دستگير شده بودند مي گفت: اين قاتل است. آب دهان بيندازيد توي صورتش و بعضي كه خود را باخته بودند، آب دهان مي انداختند. شما فكر كنيد كسي كه دست ندارد لااقل آب دهان ها را پاك كند، ديگر چه مي شود. مرا در آن روز با همين حال بردند به حجت آباد و خيلي اين پست فطرت ها فحش مي دادند و مي زدند. ابتدا مرا در حجت آباد پياده كردند، دست هايم بسته بود و پاهايم را باز كردند و من كفش نداشتم با پاي برهنه و اسير دست آنها به طرف خانه ام بردند. با فحش و كتك در بين راه به خانه رسيديم ولي درب خانه بسته بود و ميله ي قصابي كه با آن گوسفند پوست مي كردم به ديوار كوبيده بود و ميله را بيرون آوردند و اين قدر به درب منزل كوبيدند و با پا آن قدر به درب كوبيدند تا اينكه قفل درب شكست. آنها جرأت نمي كردند از ديوار وارد منزل شوند و خلاصه از درب وارد خانه شدند و همين كه چشمشان به داخل خانه افتاد ديدند كه در و ديوار خانه تمامش شعار و عكس است. با اينكه من در شبي كه آمده بودم منزل هرچه را كه مي دانستم از نظر آنها جرم است، جمع آوري و پنهان كرده بودم از جمله يك كتاب به نام حكومت اسلامي و حدود70 60 عكس از حضرت امام خميني (ره) بود چهل و هشت عدد نوار از حضرت امام (ره) در خانه بود كه همان شب پنهان كرده بودم ولي كتاب ها و نوارهايي كه مال خودم بود را فراموش كرده بودم كه پنهان كنم و يك نوار روي ضبط صوت بود كه آقاي عبدوس در منبر گيتي آباد خوانده بود و من فراموش كرده بودم كه آنها را بردارم. وقتي كه خانه ي مرا چنين ديدند، فشار خون نوكران شاه بالا رفت و از كم شانسي بنده، ضبط را روشن كردند و صداي بلند آقاي عبدوس شروع شد. افسري كه روز قبل كتك خورده بود با عصبانيت، همان طور كه دست هايم بسته بود، مرا خواباندند و پاهايم را بستند به همان ميله ي آهني و گفت برويد «تركه» بياوريد. آن سربازان خود فروخته از درخت هاي پسته ي جلوي خانه تعداد زيادي تركه آوردند، به طوري كه بعداً ته مانده هاي تركه ها را شمرده بودند، 18 تا تركه ي بلند بود. آن افسر دستور داد دو طرف ميله ي آهني كه پاهاي من را فلك كرده بودند، دو سرباز گرفتند و آن نانجيب آب ته پاهايم مي ريخت و تركه ته پاهايم مي زد. آن قدر به جوش آمده بود كه نمي فهميد تركه ها را به كجا مي زند. هر چوب كه خورد مي شد، چوب ديگري را بر مي داشت تا اينكه ناگهان چوب به دست يكي از آن دو نفر سرباز كه سر فلك را گرفته بودند، خورد، آن قدر محكم زد كه به محض اينكه سر چوب به دست سرباز خورد، خون با فشار پاشيد اطراف و سرباز با جيغ و داد سر فلك را رها كرد و پاهاي من روي زمين افتاد، باز آن نانجيب آن قدر بر روي بدنم زد كه تا سه ماه بعد تمام بدنم سياه بود به طوري كه در زندان، زنداني ها مي گفتند تو يك مرضي داري. گفتم نه اينها جاي چوب است و خلاصه من زير چوب ها با دست و پاي بسته جيغ مي كشيدم و او همچنان مي زد. محمد رفيعي منافق داخل سالن خانه ام قدم مي زد و مي گفت وقتي كه آن نامرد مي گفت شاه خائن است و تو هم مي گفتي صحيح است، فكر امروز نبودي؟ وقتي كه او اين طور مي گفت ، فشار خون آن بنده ي شيطان بالا مي رفت و آن قدر با تركه و لگد و مشت به بدن و سر و دهانم مي خورد و زد تا اينكه خودش خسته شد. باز مرا بلند كردند و نمي توانستم روي پاهايم بايستم. دو بازوي مرا گرفتند و هر طور كه بود با پاي برهنه به راهم انداختند. فصل تابستان بود. فقط يك پيراهن به تن داشتم بدون زيرپوش و يك زيرشلواري بدون شرت. فكر نمي كنم اسرائيل هم از اين بيشتر اذيت كند! هر چه كتاب ونوار و عكس و پوستر و شعر در خانه ديدند، برداشتند و مرا هم به راه انداختند. نگفتم در داخل خانه ي ما يك مغازه بود كه مقداري اجناس و پول در آن بود. من كه در زير شكنجه بودم سربازان قفل مغازه را شكسته و هرچه در آن بود به غارت بردند به طوري كه مغازه به كلي خالي شده بود. مرا با پاهاي زخمي و ورم كرده بردند به ميدان ضبط پسته ي امين، محل قتل حسيني و در آنجا مرا توي ماشين انداختند و همراه ديگران بردند شاه آباد (اماميه) در آنجا در كنار مسجد داخل ماشين مرا به ماشين بستند. فكر مي كردند كه من فرار مي كنم ولي آن قدر كتك خورده بودم كه نفس يك متر جابجايي نداشتم. چه برسد به اينكه فرار كنم!! دهانم آن قدر خونريزي داشت و فك ها و لب هايم ديگر قدرت حركت نداشتند. وقتي كه مرا بستند به ماشين، باز دو سرباز نگهبان گذاشتند و رفتند در خانه ي محمد رفيعي غذا بخورند و قدري خربزه براي اين دو سرباز هم آوردند. يكي از آن دو كه دل رحم بود و مثل اينكه حالت مرا درك مي كرد، بريده هاي خلال مانندي از خربزه را به زور به دهان من مي كرد. دو مرتبه اين كار را تكرار كرد. او هم حوصله اش سرآمد و خربزه را نخورد و پرت كرد بيرون و گفت ببين چه بر سر اين بيچاره آورده اند در همين حال سرباز ديگري آمد و گفت به امام خميني فحش بده، من چيزي نگفتم و دو مرتبه تكرار كرد و نتوانست حرفي از من بشنود، چند فحش به من داد و رفت. يك درجه دار بد صورت را آورد و گفت كه فحش به خميني نمي دهد او هم مرا مجبور به فحاشي كرد ولي چيزي نگفتم. تا اينكه او لجن هاي ته جوي را برداشت و زد به صورتم و چون دست هايم بسته بود، نمي توانستم آنها را از سر و صورت خود پاك كنم. ديگر خودتان فكر كنيد كه با دهان خون آلود و بدن زخمي و چوب خورده و لباس هاي خوني و پاهاي ورم كرده و برهنه چه وضعي دارم. ما را به پاسگاه احمد آباد بردند، نزديكي هاي غروب بود. با تني چند از رفقا كه همراه بوديم و با شيطنت رفيعي دستگير شده بوديم، داخل پاسگاه رو به ديوار نشستيم هركس كه از اين نظامي ها وارد مي شد، چند تا مشت و لگد به ما مي زد و آن شب را گرسنه و تشنه و به هيچ وجه هم نمي گذاشتند بخوابيم و به محض چرت زدن با لگد و مشت ما را بيدار مي كردند و آن شب نگذاشتند كه نماز هم بخوانيم. صبح روز بعد همچنان غذاي آماده ي ما! كتك از دست سربازان تا حدود نزديكي هاي ظهر بود. مرا بازجويي بردند. از من پرسيد چرا معاون پاسگاه را كشته اي؟ جواب دادم كه من او را نكشته ام. ادامه دادم آقا به خدا من هيچ اطلاعي ندارم. گفت تو كجا بودي؟ گفتم من در عباس آباد چند كيلومتري ده حجت آباد كار مي كردم. گفت تو مردم را صدا كردي؟ گفتم نه. گفت تو مگر مؤذن مسجد نيستي؟ گفتم چرا، من مؤذن هستم اما آن روز در ده نبودم. گفت اين كتاب و نوار ها را براي چه مي خواستي؟ گفتم مي خواستم بخوانم. گفت: تو كه گفتي بي سواد هستي؟ گفتم بله به قدر خواندن و نوشتن ياد دارم. ناراحت شد و چند خط كش روي من زد و اشاره كرد به يك مرد سياه هيكل و آن مرد قوي و بد هيكل مرا گرفت و كوبيد به گوشه ي ديوار اطاق. در اطاق بسته بود. آن مرد مزدور كه گويا از نفرات ساواك بود با فشار به سينه و گردن به طوري كه نفس در سينه ام تنگ شد و همچنان كه سينه را فشار مي آورد با چكمه هايش آن قدر لگد به پاهايم زد تا كه خسته شد و شروع به زدن مشت زير چانه ام كرد، آن قدر زد كه ديگر چيزي نفهميدم. زماني رسيد كه باز ديدم كنار ميز محاكمه هستم. باز او پرسيد حسيني را تو كشتي؟ گفتم: نه من در دعوا نبودم. هر چه گفت نتوانست از من چيزي كشف كند. چون واقعاً هم در حادثه نبودم. خبر نداشتم. گفت كرباسي را مي شناسي؟ گفتم بله و پرسيد خانه اش كجاست؟ گفتم حجت آباد است. گفت الان كجاست؟ گفتم نمي دانم و زماني ديد كه هرچي مي پرسد چيزي دستگير او نمي شود دستور داد دوباره مرا به حياط پاسگاه بردند و در آنجا دو نفر يكي به نام سركار حق شنو، كه مي گفت مي خواهم معاون پاسگاه شوم و ديگري كه اسم او را نمي دانم، اين دو نفر خيلي زياد از حد مرا مي زدند به خصوص آن حق شنو كه دست هايم را قپوني مي بست و مشت به دهانم مي زد و آن قدر مي زد كه هميشه دهانم پر از خون بود. از بس خونريزي دهانم زياد بود، دمادم تشنه ام مي شد و آن قدر التماس مي كردم تا اينكه كمي آب به من مي دادند و دو مرتبه روز از نو، روزي از نو و در روز كه كلاً شكنجه مي شدم با هزار التماس فقط دو مرتبه مرا مي بردند كنار جويي كه بيرون از پاسگاه بود و آب مي خوردم و هنگام آب خوردن كه دست هايم از پشت بسته بود و دو زانو زده به طوري كه مرا عقب كشيدند كه سرم در آب فرو نرود و خلاصه به هر شكلي كه بود و دهاني كه خونريزي داشت و آب و خون را خوردم و در هنگام بلند شدن نمي توانستم بلند شوم و خود را پشت انداختم و در بيرون از پاسگاه كنار جوي پاها و دست هايم را چنان محكم با طناب بست و آن قدر طناب را مي كشيد كه جيغم بلند شد و در همان حال پا بر روي سينه ام گذاشت و آن قدر فشار داد كه فرياد زدم يا صاحب الزمان (عج) و زير فشار چكمه هاي او فرياد مي زدم كه فرد ديگر آمد و گفت چرا اين قدر او را اذيت مي كني او را كنار كشيد و آن قدر مرا محكم بسته بود نمي توانستم كوچك ترين حركتي بكنم و بعد از آن چشمم به چند زن كه از ده حجت آباد به اسارت گرفته بودند و در آن طرف جوي نظاره گر اين جريان بودند، افتاد. پس از آن مرا به داخل پاسگاه آوردند، ديگر كه تشنه ام مي شد جرأت نمي كردم طلب آب كنم. فصل مرداد بود و هوا خيلي گرم و زمين پاسگاه سيماني بود و ما هفت نفر بوديم كه ما را روي زمين هاي داخل نشاندند و پشت به يكديگر با طناب به هم بستند و مي گفتند شما جاني هستيد و هنگام بستن يكي آن طرف طناب و ديگري اين طرف طناب را چنان محكم مي كشيدند كه گويي هيزم بر شتر مي بندند به حالتي طناب را محكم كشيدند كه حالت استفراغ به ما دست داده بود و پس از مدتي نشستن روي زمين سوزان و شكنجه هاي روحي، يك درجه دار آمد و گفت بازشان كنيد و اين قدر آنها را اذيت نكنيد و از شانس بد ما من و حسين طالبي را خواستند و گفتند لوله ي توالت گير كرده و بايد آن را باز كنيد و با دست در نجاست ها خلاصه نتوانستيم لوله را باز كنيم و آن حق شنو ظالم با مشت و لگد بر ما حمله ور شد و با فحاشي بسيار زياد دست هايمان را بست و داخل پاسگاه برد. ساعتي بعد، همه ي اسرا را به بيرون پاسگاه بردند و شروع به خواندن نام كساني كه مي بايست به رفسنجان و كرمان برده شوند، كردند. من و حسين طالبي را كنار هم نشاندند و دست مرا به پاي حسين طالبي بستند. هر زمان كه حاج حسين حركت مي كرد من هم با كمر خميده با او حركت مي كردم. هنگام حركت به رفسنجان همان درجه دار كه در حادثه كتك خورده بود (اين بنده ي شيطان) در آخرين لحظات كه من كنار جمعيت به طوري بسته شده بودم كه نمي توانستم كمترين حركتي بكنم و از بس شكنجه و اذيت و گرسنگي و تشنگي كشيده بودم كه ناي در بدن نداشتم، با آن هيكل قوي سر مرا طوري پيچاند كه مهره هاي گردنم آسيب ديد و هنوز هم گرفتار اين آسيب ديدگي هستم. با لگد چنان به پهلوي من كوبيد كه بيهوش شدم، به طوري كه بعداً همه مي گفتند، ما فكر كرديم كه تو مرده اي! به حمدالله بعد از آن از دست اين ظالمان راحت شديم و تنها پذيرايي آنها از من در اين مدت 2 شبانه روزنان بود كه آن را هم نمي توانستيم بخوريم. در ژاندارمري رفسنجان؛ باز در حياط پاسگاه ما را بستند و رو به ديوار نشاندند و هر كسي كه وارد مي شد، مشت و لگد نثار ما مي كردند و مي رفتند و تا اينكه رئيس ژاندارمري آمد. خيلي درجه روي شانه اش بود و گفت اينها كه بوزينه هايي هستند و رفت. بعد از آن من و حسين طالبي را بردند داخل. ديدم، سربازي درجه هايش كنده شده و سر و صورتش زخمي است به او گفت اين دو نفر را روز حادثه ديده اي يا نه؟ او گفت نه، اينها به چشم آشنا نيستند. هر چه به او گفت خوب نگاه كن شايد همين ها باشند، گفتند نه اينها را نديده ام و سپس ما ها را بيرون كنار بقيه آوردند و شب را همان جا گرسنه تا صبح نگه داشتند و حتي نمي گذاشتند نماز هم بخوانيم. در هنگ ژاندارمري كرمان؛ در آنجا نيز به حالت اسارت ما را روي همان آسفالت سوزان نشاندند و گفتند كه پاهايتان را دراز كنيد و هر كار مي كرديم پاها دراز نمي شد، چون پاهايمان ورم كرده بود و زمين هم داغ و سوزان خيلي مشكل بود. ساعتي بعد سربازي را فرستادند و به ما مي گفت من از كشكوئيه هستم و ما هر چه به او نگاه كرديم او را نشناختيم. او مأمور بود ما را بترساند و مي گفت: پدرتان را در مي آوردند و هر كدام از شما را در سلول هاي ميخ دار آويزان مي كنند، با تلمه بادتان مي كنند و... در زندان كرمان؛ فردي به نام سركار عرب كه سني بود ما را به صف كرد. حدود سي و خورده اي سال سن داشت. مي گفت بيني نفر اول بايد به ديوار بخورد و بقيه بايد بيني شان به سرنفر جلويي بخورد و در همين حال ايستاده بوديم. سركار عرب گفت من سني هستم و پيراهن مشكي پوشيده بود و گفت: من دلم مثل پيراهنم سياه است و شروع به زدن كرد و زماني كه به حسين منگلي رسيد چنان سيلي به او زد كه خون دماغ كرد و خونريزي خيلي زياد بود. وقتي او جريان را اين طور ديد دست از زدن كشيد و حسين را به بيمارستان و ما را به داخل زندان بردند. ما را در راهرو زندان كه محل عبور زندانيان و نگهبانان بود و عرض آن حدود 30/1 بود نگه داشتند خبري از زير انداز و پتو و رو انداز نبود، از بس خسته و گرسنه بوديم همان جا خوابمان برد و صبح كه بيدار شديم هرچه ساعت و انگشتر به دست ما بود بيرون آورده بودند. خلاصه صبح ما را بردند داخل زندان و خيلي هم مي ترسيديم. يك مرتبه صدا زدند كه بياييد و رفتيم آنجا گفتند بنشينيد. ما را روي صندلي هاي آهني نشاندند و حسين طالبي گفت: اي واي كه مي خواهند شكنجه برقي بدهند. من نگاهي به اطراف كردم و گفتم علائمي از شكنجه نيست و همين طور از ترس مي لرزيديم و ناگاه فردي آمد يك ماشين سلماني در دست داشت، مي خواست سر ما را ماشين كند. در حين ماشين كردن موهاي ما مي گفت ديگر غمتان نباشد ديگر راحت شديد و اين پدر آمرزيده اين مژده را به ما داد و ما از آن لحظه به بعد زنداني شديم و تا مدت ها با همان لباس هاي خوني و كثيف و پاي برهنه بوديم. پس از آن اجازه ي ملاقاتي دادند كه به ما لباس و كفش آوردند و حمام كرديم و كم كم شكلي پيدا كرديم. ولي خوابگاه ما همان راهرو بود كه زندانيان هنگام عبور خيلي مي بايست دقت كنند كه پا روي دست و پاي ما نگذارند. صبح ها قرآن مي خوانديم و زنداني ها كه شب ها دير مي خوابيدند از صداي قرآن خواندن ما بدشان مي آمد و اعتراض مي كردند. در آنجا خبري از نماز و قرآن نبود چون اكثر زندانيان دزد، قاتل و هروئيني بودند و براي شكنجه ي روحي، ما را داخل آنها آورده بودند. خلاصه يك روز صبح آقاي غلامرضا غلامرضا زاده كه در حال قرآن خواندن بود، جناب سروان سرنوشت كه رئيس زندان بود آمد و قرآن را گرفت و مشتي به دهان او زد و گفت: پدرسوخته ها مردم را مي كشيد و مي آييد اينجا قرآن مي خوانيد و بنا كرد به مسخره كردن و بعضي كه هم خواب بوديم يك لگد نثار كرد و مي گفت: پدر سوخته ها خيال مي كنند كه دوره ي نقاحتشان را مي گذرانند، مي گفت پدرتان را در مي آورم. تا سه ماه به همين منوال گذشت. بدون خوابگاه بوديم كه پس از آن يكي دو دانه پتو دادند و اين پتوهاي سياه آن قدر بو مي داد و پر از شپش بود كه نمي شد آنها را به عنوان رو انداز استفاده كرد و اين كار باعث شد كه لباس و پتوها را بجوشانيم. اين زندان 400 نفره بود كه 800 نفر را در آن جاي داده بودند. پس از آن جمع زيادي افغاني آوردند. وضعيت بدتر شد و همه ي زندانيان اعتراض كردند كه اين چه وضعيتي است ولي اين ماجرا زود گذشت و افغان ها رفتند. وقتي كه به ملاقات مي آمدند خيلي چيزها براي ما مي آوردند و از هر جهت چيزهاي مورد نياز تأمين بود. با وجود اين ها همه با ما دوست شده بودند حتي درجه دار ها و كم كم حالت عادي شده بود و هر روز خبر تازه اي به ما مي رسيد كه در فلان شهر راهپيمايي شده و تظاهرات عليه حكومت بالا گرفته است. آقاي متولي كه تقريباً رئيس زندان بود مي گفتند آدم خوبي است و زنداني ها به او احترام مي گذاشتند. آقاي سركار سرنوشت كه قاتل حسين انصاري بود، رئيس زندان بود. همان كسي كه روزهاي اول مي زد و مي گفت چرا قرآن مي خوانيد و روز ديگر آمد گفت به اين همشهري هاي من خوابگاه بدهيد، ملافه هاي تميز بدهيد. پس از سه ماه داشتيم كسي مي شديم، نگو اين بنده ي شيطان را گويا تعقيب مي كردند كه او را بگيرند و بكشند. گويا سگه از ناتواني مهربان شده بود، خلاصه به ما اطاق دادند كه 2 متر طول و 5/2 متر عرض داشت و هر طرف آن سه تخت خواب روي هم چيده بودند كه جمعاً 9 نفر در اين اتاق زندگي مي كرديم. وسط اطاق حدوداً 1×5/1 متر باقي مانده بود. سرگذشت حاج حسن حسني در زندان به نقل از حاج محمد غلامرضا زاده؛روزهاي اول كه زندان بوديم، يك شب حاج حسن حسني در خواب گفته بود درود بر خميني. نگهبانان فهميده بودند. صبح همان روز حاج حسن را بردند در جاي ديگر و خيلي او را اذيت كرده بودند. يك هفته ما او را نديديم و يك روز گفتند كه حاج حسن را به زنجير كشيده اند. ديدم كه او را به درگاه غذاخوري آويزان كرده اند و يك پتو بسته بودند به دورش و تمام بدنش را از نوك پا تا مچ دست ها با زنجير بسته و دو مچ دست را با همان زنجير به بالاي درگاه بسته اند. ما همه شروع كرديم به گريه كردن. بابا اين بيچاره را كه كشتيد و اين قدر ضعيف شده بود كه به زور نفس مي كشيد. خلاصه با داد و فرياد همه او را پايين آوردند و همچنان بسته بود. قبل از اينكه او را پايين بياورند به او گفته بودند بگو جاويد شاه و او در زنجير آهسته مي گفت جاويد شاه و پس از چند ساعت او را به خوابگاه آوردند. او مدتي ديوانه شده بود دائم مي گفت جاويد شاه و... غذا نمي خورد و حرف هيچ كس را گوش نمي كرد و هيچ نمي فهميد. در اين دوران خيلي ما را اذيت كردند و شكنجه ي روحي مي دادند، فحش به رهبر مي دادند و ما را به زنداني آورده بودند كه تمامش افرادي ناجور و غير عادي بودند و داخل زندان هروئين فروخته مي شد. حمام بدون لنگ و شرت و هيچ حيا و شرمي در كار نبود. حتي در موردي هروئين داخل زندان آورده بودند كه رئيس زندان متوجه شده بود و شخصي به نام يحيي صاحب كفشي كه هروئين داخل پاشنه ي آن بود حدوداً نيم كيلو. او را بردند به محل ديگر، زندانيان شورش كردند و با شيشه هاي نوشابه روي شكم خود مي كشيدند به طوري كه خون زندان را فراگرفته بود و حالت عجيب و ترسناكي بود. بعد از آن يحيي كه نماينده ي زندانيان بود را آوردند و گفتند ما كاري به او نداريم و همين الان او مي آيد كنار شما. خلاصه خيلي مشكل بود تحمل اين همه مشكلات و سختي و بيگاري در زندان كه مدت پنج ماه به همين حال گذشت و چه گذشتني؟! با جسمي پوك و كج و معوج از زندان آزاد شديم. در آن وقت كه جوان بوديم چندان احساس ناقصي بدن نمي كردم. پس از چند سال كمردرد شديدي گرفتم و پس از مراجعه به دكتر و عكس برداري گفت كه سه تا از مهره هاي بالاي ستون فقرات كج شده است و دكتر گفت كه نبايد كار كنيد در غير اين صورت فلج مي شويد. من كه چاره اي جز كار كردن نداشتم به ناچار كار مي كردم و در حال حاضر هر روز كه مي گذرد ضعيف تر و ناراحت تر هستم، ولي هر چه خدا بخواهد و خداوند داد ما را از ظالمين بگيرد و اميدوارم كه هرگز نگذاريم كه ظالم روي كار بيايد. روايت چهارم؛بسمه تعالي، اينجانب حاج غلامرضا غلامرضا زاده، فرزند مرحوم غلامعباس، شماره ي شناسنامه 212، متولد سال 1315، جريان قتل حسيني معاون پاسگاه ژاندارمري احمد آباد كه در سال 1357 با تعدادي سرباز و درجه دار وارد روستاي حجت آباد شدند آنها در تعقيب آقاي عبدوس و آقاي كرباسي بودند. آنان را پيدا نكرده و تعدادي از طلبه ها كه آن روز در حجت آباد بودند، مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و مردم كه شب هاي جشن نيمه ي شعبان، پاي منبر آقاي عبدوس مي رفتند، گوش به زنگ بودند كه اگر حركتي از طرف رژيم شد از روحانيت دفاع كنند. همين كه نيروهاي پاسگاه رژيم وارد ده شدند مردم نيز پشت سر آنها آمدند، چون مردم خواستند از روحانيت دفاع كنند، با نيروهاي رژيم درگير شدند و آنها تيراندازي مي كردند، مردم هم با آجر و سنگ با آنها به مبارزه برخاستند تا اينكه معاون پاسگاه از صحنه فرار كرد و عده اي ديگر از روستاهاي اطراف آمدند خيابان را بستند و در نتيجه معاون پاسگاه كشته شد و نيروهاي ديگر چون مقاومت مردم را ديدند فرار كردند. ساعتي بعد نيروي بسياري وارد منطقه كردند به طوري كه ديگر كسي قدرت در روستا ماندن را نداشت. تمام گاو و گوسفند ها از تشنگي و گرسنگي تقريباً نابود شدند. روز بعد اينجانب را دستگير كردند و هنگام دستگيري خيلي قنداق تفنگ به من زدند و طوري مرا كتك مي زدند كه مجروح شدم. بعد از آن به پاسگاه بردند و شروع به بازجويي من كردند. مي خواستند از من اقرار بگيرند كه روحانيت كجا هستند. من مقاومت مي كردم دو نفر از نيروهاي رژيم رفتارهاي ناجور انجام دادند. چند مرتبه مرا تهديد كردند و مرا به تير برق بستند و گفتند با تير خفيف تو را مي كشيم تا از اين طريق از من اعتراف بگيرند. من مقاومت مي كردم. سرم را به ديوار سنگي پاسگاه مي زدند و با لگد بر ساق پاهاي من مي زدند و با مشت در شكم من مي كوبيدند. بعد از اينكه نتوانستند با اين شكنجه ها و تهديدات چيزي از من دربياورند جريان ادامه يافت تا اينكه نيروهاي رژيم، بيضه هاي مرا مالش مي دادند به طوري كه از هوش مي رفتم. بعد از اينكه به هوش مي آمدم مي پرسيدند كه به دستور چه كسي بوده؟ من جواب مي دادم هيچ كس و دو مرتبه مرا مي زدند و مي گفتند تو را مي كشيم. من هم مي گفتم هر كاري مي خواهيد انجام دهيد. من چيزي نديده ام. در روز بيست و چهارم تيرماه 1357 كه هوا خيلي گرم بود و ما را وسط پاسگاه روي زمين هاي داغ كه بتوني بود و ما هم كه يك زيرشلوار بيشتر نپوشيده بوديم بسيار سوزان بود و بعد با طناب ما را به هم بستند به طوري كه خوب از گرما بسوزيم. بعد از آن ما را به رفسنجان و سپس به كرمان منتقل كردند و پنج ماه در زندان بوديم. انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد ما از زندان آزاد شديم و در اين دوران شكنجه هايي به من كردند مانند شكنجه ي اسرائيلي ها و آقاياني كه با من زندان بودند عبارتند از: مرحوم حاج محمد كارتي، حاج حسن چاهخوي حسني، حاج محمد محمودي، حاج محمد علي كريمي، حاج حسين طالبي، حاج محمد غلامرضا زاده، مرحوم حسين قرباني، حسين باقري، حسين كاظمي، حاج اكبر رحيمي، محمد رحيمي، حاج اصغر سليمي. در آن زمان كه زندان بودم، خانم اينجانب پسري به نام حسين را شير مي داد. بس ترس زيادي از نيروهاي رژيم داشت و سخت گيري نيروها در ده و زنداني ما و شايعاتي كه به گوش آنها در رابطه با سرنوشت ما مي شد تماماً شير جوش به اين بچه خورانده بود و چاره اي ديگر نبود. بعد از آزادي من از زندان، بچه مريض شد و در اثر مريضي باعث شد كه جفت چشم هاي او نابينا شود و فعلاً او 26 ساله ولي از نعمت بينايي محروم است و رنج بسياري مي برد. بعضي از دكتر ها گفتند در اثر همان شيرهاي جوش، تب مننژيت گرفته و او را نابينا كرده. من نمي دانم خواست خدا بوده يا اينكه در اثر همان ناملايمات بوده ما براي رضاي خدا انقلاب كرديم و قدر اين انقلاب را هم خوب مي دانيم. روايت پنجم؛بسمه تعالي، مرحوم حاج محمد كارتي، فرزند مرحوم رمضان، متولد سال 1304، شماره ي شناسنامه 324، صادره از حوزه ي چهار رفسنجان، ساكن اماميه (شاهم آباد) شغل بنا. ايشان يكي از دوستان و ارادتمندان مرحوم حاج شيخ حسنعلي كرباسي رحمت الله عليه بود و با ايشان رابطه ي خيلي نزديكي داشتند. ساليان متمادي مسئول جمع آوري هزينه ي هيأت ولي عصر (عج) در اماميه بود. در جلسات، آن مرحوم شركت فعال داشت. حتي اعلاميه هاي جشن نيمه ي شعبان را در منطقه ي فوق به وسيله ي دوچرخه توزيع مي كرد. به خاطر علاقه به روحانيت يكي از فرزندان خود به نام عباس را با راهنمايي مرحوم حاج آقا كرباسي به حوزه ي علميه ي قم فرستاد. اهل حساب سال و پرداخت وجوهات شرعيه بود. قبل از پيروزي انقلاب در سالي كه مرحوم حاج آقا كرباسي با حاج آقا عبدوس را جهت برگزاري جلسات نيمه ي شعبان دعوت كرده بود و انقلاب در حال اوج گيري در تمام شهر ها بود و در جلسات جشن منطقه با جمعيت خيلي زيادي كه از تمام منطقه ي كشكوئيه، انار، رفسنجان، نوق، شهر بابك و جاهاي ديگر شركت مي كردند. در حال برگزاري بود كه مأموران پاسگاه احمد آباد، جهت دستگيري مرحوم حاج آقا كرباسي و حجت الاسلام عبدوس به حجت آباد آمدند، تعدادي از طلاب منطقه از جمله فرزند مرحوم حاج محمد كارتي كه طلبه بود را دستگير نمودند تا به پاسگاه منتقل كنند و شب قبل هم جهت دستگيري نامبردگان به روستاي شريف آباد آمده بودند ولي موفق به دستگيري ايشان نشده و مردم هم در جريان مقاصد پاسگاه قرار داشتند. در روز بعد مأموران پاسگاه از طريق جاده ي محمد آباد ساقي به حجت آباد آمدند، مردم هم كه در باغ هاي پسته مشغول كار بودند با مشاهده ي مأموران پاسگاه كار را تعطيل و با خبر دادن به سايرين همگي در حجت آباد اجتماع مي كنند و پس از گفتگوهاي زيادي كه بين مردم و مأموران رد و بدل شد، آنها احساس كردند كه تاب مقاومت در برابر مردم را ندارند و در حال فرار بودند و هر لحظه به جمعيت زنان و مردان اضافه مي شد. معاون پاسگاه در حال فرار به ميدان ضبط پسته ي آقاي امين، پناه مي برد و مردم هم با حمله به ايشان و زدن آجرهاي موجود در ميدان به سر و صورت او باعث كشته شدن او مي گردد. بعد از اين واقعه تهاجم مأموران حكومت به روستاي منطقه آغاز و در اين رابطه افرادي را دستگير و به پاسگاه منتقل كردند. مرحوم حاج محمد كارتي روز واقعه در ميدان ضبط پسته ي هرندي در احمد آباد كار مي كرد و بعد از شنيدن قضيه و تعطيل كردن كار و مراجعه به حجت آباد و منزل خويش در اماميه تا اينكه روز بعد حدود ظهر دستگير مي شوند و علت دستگيري ايشان رابطه ي نزديك با مرحوم حاج آقا كرباسي، طلبه بودن فرزندش، پيدا شدن نامه اي كه فرزندش از قم به ايشان نوشته بود و بنا به توصيه ي امام (ره) عيد سال1356 را عزاي عمومي اعلام كرده بودند و به دست آمدن رسيد وجوهات شرعيه كه توسط مرحوم حاج محمد كارتي پرداخت شده بود، اين مسائل باعث دستگيري ايشان گرديد. البته شب قبل منزل آن مرحوم توسط يكي از افراد محل كه با ساواك همكاري نزديك داشت به مأمورين پاسگاه و نيروهاي اعزامي نشان داده شده بود و آن روز به همراه ايشان داماد وي كه حاج حسين طالبي نژاد بود، دستگير مي شوند. پس از انتقال به پاسگاه احمد آباد متوجه مي شوند كه افراد خيلي زيادي دستگير و به پاسگاه منتقل شده اند. بعد از اذيت و شكنجه و ضرب و شتم دستگير شدگان، آنها را به ژاندارمري رفسنجان انتقال مي دهند و پس از بازجويي هاي اوليه تعدادي را آزاد و بقيه را به زندان كرمان منتقل مي كنند. افراد خيلي كمي بعد از چهار روز از زندان كرمان آزاد و حدود شانزده نفر به مدت چهار ماه يا بيشتر در كرمان زنداني بودند. با اوج گيري انقلاب در تمام شهر ها و روستاهاي ايران چند روز به محرم باقي مانده بود كه با ضمانت بعضي از معتمدين اين افراد آزاد و با استقبال بسيار گرم و بي سابقه ي مردم رو به رو شدند. تا يك هفته منزل اين افراد رفت و آمد مردم محل بود. به طوري كه منزل اين افراد ظرفيت پذيرايي از مردم را نداشت. نويسنده ي اين سطور فرزند مرحوم حاج محمد كارتي به نام عباس شهرت كافي متولد سال 1335 به شماره ي شناسنامه ي 10 صادره از حوزه ي چهار رفسنجان مي باشد. «والسلام.» روايت ششم؛بسمه تعالي، اينجانب غلامرضا زينلي بهشت آباد كشكو، فرزند مرحوم محمدعلي، شماره ي شناسنامه 25، متولد 1302، ساكن روستاي حجت آباد. خاطراتي كه اينجانب از واقعه ي قتل حسيني در روستاي حجت آباد دارم اين است كه آقاي حسيني و تعدادي سرباز آمده بودند كه تعدادي از طلاب كه 6 5 نفر بودند و زير نظر مرحوم حاج آقا كرباسي بودند آنها را دستگير كنند. طلاب را دستگير كردند و در ماشين بردند و مردم دور ماشين را گرفتند و طلاب را آزاد كردند و من آن روز در ده نبودم. آن طرف بياض، موتوري داشتيم كه رفته بودم به اراضي خود سر بزنم و فردي به من گفت كه آقاي حسيني آمده حجت آباد طلاب را دستگير كند. آمدم حجت آباد ديدم كه تعداد زيادي از مردم جمع شدند و تعدادي از جوانان كنار ديوار ايستاده اند و سربازان در حال تيراندازي هستند. من گفتم كه اين نامردان دارند تيراندازي مي كنند چرا شما از خود دفاعي نمي كنيد. چوبي در دست محمد عرب زاده بود گرفتم و سربازي با اسلحه به من حمله كرد و با تفنگ چنان بر سر و سينه ي من زد و در همين حال با چوب زدم به اسلحه ي او كه ناگاه سرباز ديگري آمد كمك او، با قنداق زد به سر من كه بيهوش شدم و خوردم زمين و چيزي نفهميدم كه بعداً فهميدم كه سربازان فرار كرده اند و حسيني را هم در ميدان ضبط پسته ي امين كشته اند. بعد از اين جريان كه مرا به خانه آورده بودند كمي حالم بهتر شده بود. خبر دادند سربازان آمده اند در حال جستجوي خانه ها هستند. ناگهان درب خانه به صدا در آمد و مرحوم همسرم در را باز كرد و سربازي گفت شوهرانتان كجا هستند؟ او گفت كسي در خانه نيست. سرباز گفت كه اگر شوهرت نيست موتور او اينجا چه كار مي كند اين از خدا بي خبر با قنداق اسلحه زد به اين بنده خدا و او را بردند به دستگاه پسته تعدادي از مردم ديگر نيز بودند و تعدادي حدود 10 8 زن را بردند پاسگاه و بعد آنها را آزاد كردند و تعداد ديگري از مردان را كه دستگير كرده بودند به رفسنجان و سپس به كرمان بردند و در آنجا زنداني شدند. خلاصه اسلحه ي (كلت) مأموران را برداشته بودند و مأموران دنبال اسلحه بودند و البته خيلي دنبال مي كنند و خيلي جرأت نمي كردند كه وارد ده شوند تا اينكه فردي به نام آقاي سيد محمد صادق رفته بود كرمان و گفته بود من اسلحه را مي گيرم به شما مي دهم دست از اين ده برداريد و كلت تحويل آنها شد و آنها پي گير اين مسأله بودند كه آن فردي كه تير خورده خوب شده يا نه بعد از اين جريان هركسي به جايي گريخت. يكي به مشهد، يكي به كوهستان، به طوري كه ده خالي از مردم شده بود. آقاي حسين نوري فرزند يعقوب آمد به خانه ي ما، مرا ديد و گفت: همه از حجت آباد رفته اند، تو چرا در خانه مانده اي؟ گفتم: جريان كار اين است كه در اثر ضربه ي آن سرباز به سرم حالت سرگيجه دارم و نمي توانم حركت كنم. او به من گفت مي تواني خودت را روي موتور بگيري؟ گفتم بله. او مرا به بهشت آباد منزل خودش برد و از اتفاق روزگار همان روز، زني در حال زايمان بود و سربازان به خانه ريختند. من در اطاقي كه يك صندوق بود، خود را پشت آن پنهان كردم و سربازان گفتند چه كسي است زير رختخواب حتماً تير خورده، زخمي است، گفتند: نه او زايمان كرده، مريض است. و پس از آن از خانه بيرون رفتند و من پس از چند ساعت از ايشان خواستم كه مرا به باغ هاي بهشت آباد برساند و من به مدت 6 روز در اين باغ ها با حالت مريضي و سرگيجه حيران بودم. حتي هنگام خواندن نماز درست سجده نمي توانستم انجام دهم. تنها فردي به نام مهدي مهدوي كه جهت سركشي به موتور آب كشي آمده بود مرا ديد و روز اول آب و غذايي براي من آورد. در صورتي كه هيچ ميلي به غذا نداشتم و پس از آن خبر هاي تظاهرات و راهپيمايي در شهر هاي مختلف صورت گرفت و تقريباً شدت سختگيري سربازان كمتر شد كه به خانه بازگشتم. و چندين مرتبه براي دستگيري من آمده بودند در خانه و آنها دست بردار نبودند مي گفتند بايد جهت بازجويي به پاسگاه بياييد و من فردي را فرستادم پيش آقاي سيد محمد صادق كه جريان از اين قرار است و او گفته بود كه اصلاً نرو و خودت را به پاسگاه معرفي نكن. تا اينكه خبرت دهم. خلاصه روزي من و حاج زينل اميني و حاج ماشاءالله زينليان رفتيم پاسگاه و در آنجا از ما بازجويي كردند كه آيا در اين جريان بوده ايد يا نه؟ در هر صورت جواب داديم كه نه اصلاً ما از اين جريان خبري نداريم و روز حادثه در حجت آباد نبوديم و به واسطه ي آقايان... من و آقاي زينليان و آقاي اميني را بردند رفسنجان بازجويي كردند و گفتم من از اين جريان خبر ندارم و در همان زمان در اثر كمر درد «دوره اي» كه در پشت من انداخته بودند كمي زخم داشت و آنها بر اساس اطلاع كه روز حادثه من ضربه خورده ام. مرا لخت كردند و به وسيله ي پزشك معاينه كردند كه ببيند اثر سر نيزه است يا نه و باز مرا به دكتر ديگر بردند تا او هم معاينه كند، ولي زخمي هم در پاي من در روز حادثه بود و خوشبختانه چيزي نفهميد و به واسطه ي آقاي سيد محمد صادق و سفارش او بود كه مرا آزاد كردند. «والسلام.» روايت هفتم؛بسمه تعالي، اينجانب حسين كاظمي، فرزند اكبر، شماره ي شناسنامه 4، متولد سال 1333، صادره از رفسنجان ساكن حجت آباد كشكوئيه، شغل كشاورز. خاطرات اينجانب از شبي كه در شريف آباد قرار بود، پاسگاه عده اي از طلبه ها و روحانيت را از قبيل مرحوم حاج آقا كرباسي و عبدوس دستگير كنند. در آن جريان با فرار مرحوم كرباسي و آقاي عبدوس، سربازان موفق به دستگيري آنها نشدند. فرداي آن روز 8 صبح، حسين نوري و چند تا از بچه طلبه ها خانه ي حاج ميرزا محمود فلاحي بودند. من ديدم آنها رفتند به طرف صحرا و ما هم رفتيم در ميدان امين جهت بنايي و شروع به كار كرديم و آقاي علي زينلي كه كارگر بود بر روي چوب بست و بالاي آهن هاي ميدان شعار مي نوشت. يك مرتبه علي زينلي از پنجره خواست كه توي كوچه شعار بنويسد و يكباره آمد داخل و گفت: بچه ها، حسيني معاون پاسگاه زير درخت پتك ايستاده. يك ماشين و چهار و پنج سرباز با گاز ارتشي رفتند به طرف پايين ده. ما از روي چوب بست پايين آمده و سه نفري رفتيم و گفتيم كه فلاني با عده اي از سربازان به طرف پايين ده رفتند و من چون خبر داشتم و ديده بودم كه طلبه ها رفته اند صحرا، جهت تفريح و در هنگام بازگشت دستگير مي شوند و خواستيم خبر دهيم كه ديگر كار از كار گذشته بود. آنها از پايين ده پيدا شدند و سربازان هم رسيدند و ما سه نفر كه در مسجد ايستاده بوديم. آنها را دستگير كردند و چهار نفر از گيتي آباد آمده بودند، به نام حاج اكبر كاظمي و حسين مرتضوي و حاج غلامرضا غلامرضا زاده و سه سرباز تفنگ هاي خود را مسلح كردند و چند قدمي از ما دور شدند و جلوي ما را گرفتند و رئيس آنها به حاج اكبر كاظمي گفت اسلحه، همان ميله اي كه در دست داشت آن را بيانداز و حاج اكبر گفت: شما اسلحه ات را بيانداز. او گفت: شاه گفته اينها را بكش و حاج اكبر حاج كاظمي هم گفت: ما هم خميني گفته با اين اسلحه ها بجنگيد. با اين هياهو يكي از بچه ها حمله كرد، به نام علي منگلي و رفت به طرف ماشين، بي سيم را قطع كرد. وقتي درگير شد سربازان رفتند به طرف ماشين كه طلبه ها در آن بودند فرار نكنند و رئيس سربازان در هنگامي كه علي منگلي خواست بي سيم را قطع كند با يك دست از عقب پيراهن او را گرفت و او را بالا آورد و من چوبي در دست داشتم به دست او زدم به طوري چوب و دست او با هم شكست. حسيني در چند قدمي او بود و به دفاع از او آمد. من با ته چوب شكسته به سر حسيني زدم و سربازان چون ديدند كه اين دو نفر زخمي شده اند، سرنيزه كشيده و به طرف من آمدند. من همين طوري كه با اين دو نفر درگير بودم، او سرنيزه زد به پاي من و پاي من سوراخ شد و شروع به خونريزي كرد. ديگر اوضاع شلوغ شد و چادر ماشين پاره و طلبه ها فرار كردند و يكي از سربازان رفت دنبال طلبه ها و من كه زخمي شده بودم، مرا بردند به خانه ي حسين نوري و در حال حركت به طرف خانه ي نوري بودم، با همان چوب شيشه هاي ماشين حسيني را شكستم و با پاي زخمي رفتم خانه ي حسين نوري و پس از دو ساعت ماشيني پيدا كردند و مرا بردند به بيمارستان. پس از يك شبانه روز كه در بيمارستان بودم و در هنگام بازگشت از يزد كه به انار رسيده بوديم، رفتيم حسين آباد انار و در آنجا بوديم كه پاسگاه انار من و عمويم حاج محمد كاظمي را دستگير كرد و به پاسگاه انار بردند. پس از زدن و شكنجه هاي زياد ما را تحويل پاسگاه احمد آباد دادند. در آنجا يك هفته شكنجه و آزار و اذيت و چون سربازي كه دست او را شكسته بودم مرا شناخت، مرا خيلي زد و پس از آن صبح ساعت 8 كه احمد آقا مرعشي با يك سرهنگ پيدا شدند. سر ما را شانه كردند كه نشانه اي از كتك در ما نباشد با يك ماشين ما را بردند كرمان. تظاهراتي در همان روز حركت ما به كرمان برپا شده بود. آنها از ترس اينكه ما را آزاد كنند، بي سيم به آنها اطلاع داد كه از توي شهر رفسنجان ما را به كرمان نبرند و از خيابان هاي ديگري كه دور از مسير راهپيمايي است ببرند تا مردم موفق به آزادي ما نشوند. در آنجا حدود شش ماه زنداني بوديم. عده اي پس از چند هفته آزاد شده بودند ولي ما حدود 12 نفر بوديم. ما را آزاد نكردند و خلاصه با ضمانت حسين آقا مرعشي ما را آزاد كردند و سرهنگ اعلام كرد همه آزاد هستند جز حسين كاظمي. چون قاتل است و احمد آقا گفت نه اگر او بايد در زندان باشد بقيه هم آزاد نشوند و به هر صورتي بود آزاد شديم و به خانه و كاشانه ي خود بازگشتيم. «والسلام.» روايت هشتم؛بسمه تعالي، اينجانب حاج علي اميني پناه حجت آباد، فرزند مرحوم حسين، شماره ي شناسنامه 436، متولد 1306، صادره از رفسنجان، ساكن گيتي آباد كشكوئيه. خاطرات اينجانب در رابطه با حادثه ي پاسگاه ژاندارمري احمد آباد در سال 1357 در حجت آباد اين است كه در نيمه ي شعبان بود كه روز قبل حسيني براي دستگيري طلبه ها و روحانيت اقدام كرد ولي با وساطت عده اي قرار شد كه آقاي حسيني از خير و شر اين مسأله بگذرد و كاري به كار آنها نداشته باشد. آن روز گذشت و او هم رفت. من شب آبدار بودم و صبح كه آمدم خسته بودم و در خانه خوابيده بودم ولي هنوز به طور كلي به خواب نرفته بودم كه ديدم صداي الله اكبر مي آيد. وقتي كه انسان مسلمان صداي الله اكبر بشنود، بدن انسان به لرزه در مي آيد. حركت كردم پياده به طرف حجت آباد كه ديدم خيابان را بسته اند. يك ماشين ارتشي و يك سرباز به طرف ما مي آمد. ما رفتيم. مرحوم محمد جعفر كريمي را پشت سرم با حاج اكبر حاج كاظمي ديدم آنها هم مي آيند. در بين راه ديدم كه يك بيل آنجاست. آن را برداشته و با دست ديگر آجري را برداشتم و رسيدم به حسيني و گفتم: آقاي حسيني امروز اين بچه طلبه ها را آزاد كن و معركه درست نكن. او گفت: من اين بچه ها را مي برم پاسگاه و آنها را ملتزم مي كنم و آزادشان مي كنم. گفتم: آقاي حسيني قلم و كاغذي كه در پاسگاه هست، مگر اينجا نيست. من كه اين طور گفتم يك سرباز گفت: اينها چي است در دست تو؟ اينها را بينداز بيرون. من به او گفتم: پس تو هم اسلحه را بينداز بيرون. خدا شاهده آن روز اصلاً ترس نداشتيم و همان طور كه حركت كردند من دستي زدم به پشت حسيني گفتم: آقاي حسيني بچه ها را آزاد كن. معركه درست نكن. در آن ساعت هيچ چيز نگفت و مرحوم حاج غلامرضا زينلي لب جوي آب نشسته بود. نمي دانم چي گفت كه سرباز با اسلحه زد توي سينه اش و او به زمين خورد و از چپ و چار ريختند بيرون و شروع كردند به زدن و ما جلو رفتيم و خودمان را رسانديم به ماشين و بچه طلبه ها را از ماشين پياده كردم و من با بيل مي زدم توي طلق ماشين كه طلبه ها بتوانند راحت پياده شوند ولي اين طور نشد. مرحوم محمد جعفر كريمي قفل درب ماشين را گرفت آن قدر تكان داد تكان داد تا اينكه درب ماشين باز شد و طلبه ها فرار كردند و من روي خود را برگرداندم و ديدم كه آن سروان پشت سر ما آماده ي حمله است. من يك بيل زدم پشت گردن او تا آمد بخورد به زمين من فرار كردم و آنها پا به فرار گذاشتند و من فرياد مي زدم بچه ها از آن طرف بياييد و نگذاريد فرار كنند. آن سربازي كه با ماشين راه را بسته بود، ماشين را روشن كرد كه بزند به ما و ما خود را گرفتيم پناه ستون و او فرار كرد. گفتم حسيني كجاست؟ گفتند حسيني رفته توي ميدان. ما بدو بدو سه نفري رفتيم توي ميدان و ديدم كه آن قدر آجر بر او زده اند ولي هنوز مردني نبود. ما حقيقت وقتي ديديم كه به اين حالت است، سنگ و آجري به او نزديم و ديدم كه ماشيني آنجا زده و با بيل به ماشين حمله ور شدم و شيشه هاي آن را شكستم و بعد آمدم توي خيابان مرحوم حاج كرباسي هم پيغام داده بود كه فرار كنيد كه الان نيروهاي ارتشي مي آيند شما را دستگير مي كنند. با پاي برهنه آمديم خانه به دوتا بچه هايم گفتم: الان ارتشي ها مي آيند حجت آباد فرار كنيد و من با دو تا بچه فرار كرديم و در بالاي سر ما تير اندازي مي شد و صداي فش فش تير ها مي آمد. از باغستان بيرون شديم و گفتم: خدايا حالا كجا برويم دارند تير مي زنند و دنبال ما هم مي آيند. 100 متر از اين باغستان كه بيرون رفتيم يك قطار چاه ديدم و گفتم حالا اميد خدا هر چاهي كه مي رسيدم يك سرك مي كشيدم مي ديديم كه سر چاه بسته است وصد متر كه رفتيم در يك چاه باز بود به بچه ها گفتم: من مي روم پايين اگر آب توي چاه نبود بعد شما بياييد و ديدم اين چاه تر و خشك است و بچه ها هم آمدند پايين و بچه ام گفت: بابا تا كي توي اين چاه هستيم؟ گفتم: هر وقت كه آفتاب كوه رفت. من آمدم دهانه ي چاه ديدم كه تاريك است. گفتم كه برويم. وقتي آمدم سر چاه گفتم نكند اينها بالاي چاه باشند و ديدم كه هيچ كس نيست. بچه ها گفتند بابا حالا كجا مي رويم. گفتم بيائيد خوش خوش مي رويم تا اينكه رسيديم به خيابان و ديدم كه خيابان هنوز بسته و نيرو در آن است. خلاصه با يك حال و حسرت از اين خيابان رد شديم و رفتيم خانه. گفتم چه خبر است؟ گفتند: كه اينجا ماندني ندارد. اگر ما را دستگير كنند هيچ پوست و گوشتي براي ما جاي نمي گذارند. گفتم چه كار بكنم! دو تا موتور داشتيم يكي را زديم توي اطاق و يكي را سوار شديم و رفتيم به طرف بياضي يك فرسنگي ده بود. سه نفري كه به بياضي رسيديم، موتور را در خانه اي گذاشتيم و سوار ماشين ها شديم و رفتيم يزد. سه شبانه روز در يزد بوديم. به ما گفتند: كجا مي رويد؟ كجا بوديد؟ گفتيم: حقيقت رفتيم دكتر و دكتر گفته سه شبانه روز استراحت كن. پس از سه شبانه روز بياييد تا دوباره معاينه ات كنيم. گفتند: خيلي خب. روز سوم ديدم كه همسايه ها مي آيند توي خانه و مي گويند كه جلگه ي كشكوئيه يك نفر را كشته اند و به بچه هايم گفتم: ديگر توي اين خانه ماندن ندارد. همسايه ها مي گويند توي اين خانه سه نفر آدم غريبه چه كار مي كنند و شروع به اذان گفتن كردند و اذان بچه ها كه تمام شد با بچه ها حركت كرديم و خداحافظي كرديم و آمديم ميدان ساعت يزد، آنجا سوار ماشين شديم و حركت كرديم به طرف خانه وقتي رسيديم پرسيديم چه خبر؟ گفتند كه سه چهارتا ماشين آمده و عده اي را دستگير كرده و برده اند و به بچه ها گفتم: اگر ما را دستگير كنند ما كه توي اين حادثه بوديم ما را اذيت مي كنند. شب رفتيم توي باغستان با كفش، دمپايي، اين همه خار در اين باغستان به خودمان گفتيم: علي آباد شهيد كجا و گيتي آباد كجا؟ رفتيم رسيديم به علي آباد تا اينكه صبح شد. حالا يزد كجا، علي آباد شهيد كجا؟ خوابيديم. خواب رفتيم تا اينكه 10 صبح بود ديديم صدايي مي آيد. بلند شديم و فردي را ديدم در حال آبداري باغش است و گفت: اينجا چه كار مي كنيد؟ گفتيم: اگر مي تواني يك نان براي ما بياور و ديگر كارت نباشد. تا عصر در اين باغ بوديم و باز يك پسري آمد براي گوسفندانش علف بچيند و گفتم: بچه ها ديگر اينجا نمي توانيم بمانيم چون اين بچه ما را ديده و شايد خبر دهد و بيايند و ما را دستگير كنند. همين كه هوا تاريك شد از آنجا حركت كرديم به طرف شريف آباد و از باغ ها رفتيم به خانه ي يك نفر. او ما را برد به ميهماني خانه ي خود و هركس در مي زد اين بنده خدا سريع خودش مي رفت پشت در تا ببيند چه كسي است و مي گفت: اگر كسي بفهمد، شما را دستگير مي كنند. فردي در شريف آباد جزو اعضاي ساواك بود كه بعد از انقلاب او هم توسط افراد ناشناسي به سزاي اعمالش رسيد. اين بنده خدا غير و غريب را در خانه راه نمي داد و از آنجا دو مرتبه شبانه آمديم خانه و گفتند كه هنوز سربازان هستند و باز حركت كرديم به طرف باغ هاي گيتي آباد. حدود 7 روز در آنجا بوديم و ديدم كه خيلي مشكل است ماندن در باغ خدايا چه كار كنيم. خلاصه به مدت 42 روز حيران و فراري بوديم و هيچ كس به ما نگفت كه چكار كرديد و چطور شما زندگي كرديد و خرج خوراك بچه هايتان را داشتيد يا نه. خدايا ما كاري كرده و به خاطر اسلام كار شده و چون اگر اين بچه طلبه را پاسگاه مي بردند ديگر آزادي در كار نبود. بعد از اين جريان باز گزارش كرده بودند و تعدادي اسامي را به پاسگاه داده بودند كه اين افراد در جريان قتل حسيني دست داشته اند. بعد از اينكه احضاريه پاسگاه به دستمان رسيد خواسته يا ناخواسته مي بايست برويم پاسگاه، بعد از آن رفتيم پاسگاه آقاي ده ضياري گفت: پدر شما كه روزه هستيد. اگر شب جمعه شما را بفرستم، يك شبانه روز شما را بازداشت مي كنند. شما برويد تا اينكه روزه ي شما باطل نشود و او گفت در هر صورت شما تا به خانه برسيد روزه ي شما باطل مي شود بياييد هندوانه و كباب داشتند در سفره بخوريد و ما مقداري هندوانه و كباب خورديم و او گفت: برويد اول وقت شنبه بياييد پاسگاه مي فرستم شما را كرمان. او يك ماشين با راننده را دستور داد كه با دو سرباز سوار شوند و اسلحه هاي خود را زير صندلي بگذارند و خلاصه رسيديم به كرمان و شب آنجا ما را نگه داشتند و صبح رفتيم حوزه، او گفت: از اينجا من وظيفه ام است كه دست هاي شما را النگو كنم و بازجويي كه دادم اسم مرا اشتباهي ثبت كرده بودند. من علي اميني بودم و آنها نوشته بودند حاج حسين اميني و بازجويي كه تمام شد گفت: شناسنامه ات را بده و نگاهي به آن كرد و گفت: پدرسوخته تو دو شناسنامه داري؟ گفتم: به خدا قسم من يك شناسنامه بيشتر ندارم در ده ها يكي مي گويد حاج حسين يكي مي گويد حاجي اميني و يكي مي گويد علي اميني و گفت: پدر تو دو شناسنامه داري و تو داري حقه مي زني. گفتم: به خدا قسم يك شناسنامه بيشتر ندارم و دو مرتبه برگه را پاره كرد و ريخت بيرون و از نو بازجويي به نام علي اميني نوشت و گفت چهل هزار تومان (پول آن زمان پول زيادي بود) ضامن مي خواهيد و يك نفر را قبلاً ديده بوديم، اگر ضمانت خواستند او باشد و او ضامن من شد و از اين تاريخ شما برويد پي كارتان و اگر صدايتان كرديم بياييد من آمدم بيرون. به حاج ماشاءالله زينليان گفتند بيا بازجويي بده، به او گفته بودند: آيا توي حادثه بوديد يا نه اگر نبودي كجا بودي؟ او گفته بود كه ما سر چاه موتور نصب مي كرديم و من شب آمدم، احمد آباد كه سه فرسنگي ده حجت آباد است. گفته بود پدر سوخته شما آدم مي كشيد و هر يك از شما عذري در مي آوريد و مي گوئيد شب در احمد آباد بودم. پس از سه شبانه روز فهميدم كه اين حادثه اتفاق افتاده من اصلاً از اين جريان هيچ خبري ندارم و او هم همراه ما آزاد شد. «والسلام.» روايت نهم؛بسمه تعالي، اينجانب محمدرضا منگلي، فرزند مرحوم رضا، شماره ي شناسنامه 20، متولد 1333، صادره از رفسنجان، ساكن حجت آباد كشكوئيه. اطلاعاتي كه اينجانب از حادثه ي حجت آباد در رابطه با حسيني معاون پاسگاه احمد آباد دارم از اين قرار است. لطف آباد در ضبط پسته مشغول به كار بودم كه ناگهان صدايي بلند شد كه حجت آباد آخوند ها را گرفته اند مردم برسيد. ما هم كار خود را تعطيل كرديم و به طرف حجت آباد حركت كرديم و موقعي كه آمديم حجت آباد، ديدم كه خيابان مملو از جمعيت است. خلاصه مأموران دولت در حال آمد و رفت با جيپ د ربين مردم هستند و تير اندازي مي كنند و مردم با چوب و چماق و آنها با تفنگ. خلاصه درگيري ادامه داشت. تا اينكه حسيني در ضبط پسته به محاصره ي مردم درآمد و هركس با سنگ و چوب مي زند تا اينكه او را از پاي درآوردند و سپس به خانه ي مادري برگشتيم. نشسته بوديم كه برادر كوچك تر از خودم به نام عليرضا، سرنيزه خورده به ستون فقرات او، من ايشان را با موتور سوار كردم جهت مداوا به يزد برويم تا بياضي كه رسيديم، مدتي هم در آنجا حيران بوديم كه چه كار بكنيم. پس از آن دو مرتبه بر اثر اضطراب تصميم گرفتيم كه برگرديم خانه و زماني كه رسيديم و در خانه نشسته بوديم ناگهان مأموران دولت ريختند به خانه، من و عليرضا و حسين كه سه برادر بوديم را دستگير نمودند و ما را به گاز ارتشي سوار كردند و با زدن قنداق تفنگ به سر و دنده و گوش و هركجا مي توانستند مي زدند. خلاصه ما را بردند محل قتل حسيني (ضبط پسته ي امين) توي اطاقي زنداني كردند. ساعتي نگذشت، از آنجا ما را به طرف پاسگاه احمد آباد حركت دادند. در بين راه در ماشين سربازان ما را كتك مي زدند تا اينكه به پاسگاه رسيديم و در آنجا ما را به ستون سه نشاندند. اينجانب يك عينك دودي به همراه خودم داشتم. افسري به نام ميرصالحي جلوي ستون ايستاد و گفت: هر كس عينك دارد دستش را بالا بياورد من دست خودم را بالا نياوردم و عينك را هر طوري بود زير شن ها پنهان كردم و سپس قدم زنان آمد به من گفت عينك را بده. من گفتم ندارم. ايشان دست كرد در شن ها و عينك را بيرون آورد. پا را پيش و پس گذاشت و سيلي هاي محكمي به گوش من زد كه ميان چشمم به حالت رعد و برق در مي آمد و سپس رفت عقب تر از افراد ديگري اسلحه را گرفت. سر اسلحه را گرفت و قنداق آن را با قدرت زياد به پشت و كتف من مي زد. دومي را كه زد، سومي را نتوانستم تحمل كنم، گفتم آخ. آن موقع ديگر نزد و مرا به اطاق بازجويي بردند و هرچه سؤال كردند، من گفتم نبودم، از اين جريان خبر ندارم و من گفتم در بياضي در خانه دايي بوده ام، تا بازجويي تمام شد و ما را دو مرتبه آوردند كنار بقيه زندانيان. روز بعد، افسر ديگري به نام حق شنو، مرا از زندانيان ديگر جدا كرد و برد جلوي پله هاي پشت بام. او بالاي پله ها و من پايين جلوي او نشسته بودم او سؤالات متعددي مي كرد و اصرار داشت كه آن فرد عينكي چه كسي بوده؟ من مي گفتم هيچ اطلاعي ندارم و او هم با مشت به سر و كله ي من و پا و لگد به سينه ام مي زد و مدت 20 15 دقيقه اين شكنجه و پرسش و پاسخ ادامه داشت و هيچ حرفي و اقراري نتوانست از من بگيرد و شب شد و به بقيه ي زندانيان پيوستم. روز بعد ما را به طرف رفسنجان حركت دادند و ژاندارمري رفسنجان، توي سالن اول پاسگاه (كلياس) و سپس در پشت پاسگاه مدتي با زندانيان پرسش و پاسخ مي كردند و سپس داخل سالن آوردند و شب 34 33 نفر ما را با طناب به هم بستند تا صبح و سپس مارا به طرف كرمان حركت دادند. در جايي كه نمي دانم آنجا كجا بود پرسش هاي زيادي از ما كردند و سپس دو مرتبه شب هنگام ما را به زندان شهرباني بردند و در مدت يك هفته در زندان بوديم. چندين بار ما را النگو كردند به محل ديگر براي بازجويي مي بردند. ما هيچ گونه اعتراضي نكرديم بعد از يك هفته چند نفر از افراد از قبيل محمد عين الله و حاج علي آخوندي و حسين آخوندي را در آنجا ديديم و سپس گفتند كه شما آزاد هستيد. اين سه نفر خواستند ما را ببرند به محل سكونت خود. در هنگام آزادي يك افسري آمد جلوي من و برادرم را گرفت و گفت: شما دو نفر نبايد برويد. مدتي ما را نگه داشت و سپس گفت: شوخي كردم شما هم آزاد هستيد و با اتوبوسي كه به وسيله ي افراد ذكر شونده آورده بودند به خانه آمديم. «والسلام.» روايت دهم؛بسمه تعالي، اينجانب حاج علي درويشي بياضي، فرزند مرحوم اسدالله، شماره ي شناسنامه 214، محل تولد 1037، صادره از رفسنجان، ساكن حجت آباد كشكوئيه. سال 1357، من پدر پيري داشتم كه او مريض بود و اكبر رحيمي قرار بود كه بيايد او را به دكتر ببريم ولي او نيامد. صبح آمد و گفت: پدرت را بردي دكتر؟ گفتم: نه. گفت: مي خواهي او را دكتر ببريد؟ گفتم: بله و آن روز گوشت خريده بودم و گفتم من گوشت ها را مي گذارم و مي رويم. چون پدرم ساكن بهشت آباد بود رفتيم او را برداشتيم و رفتيم دكتر. آن وقتي كه ما رفتيم هيچ گونه خبري و جرياني نبود و هيچ اتفاقي نيفتاده بود. نزديكي هاي بياضي كه رسيديم ديديم كه چند ماشين كه تعدادي مردم را سوار كرده و حاج اكبر ايستاد و گفت: چه خبر است؟ كجا مي رويد؟ گفتند كه كرباسي را دستگير كرده اند مي رويم ببينيم چه طور شده است. گفت: شما برويد من دايي را بياضي پياده مي كنم و برمي گردم و مرا پياده كرد ورفت. من يك سيگار روشن كردم كه هنوز سيگار تمام نشده بود ديدم كه حاج حسن احمدي آمد و دست و پاي او مي لرزد. گفتم: چطور شده؟ چه خبر است؟ رنگ شما فرق كرده. گفت: هنوز به حجت آباد نرسيده بوديم كه مردم گفتند: حسيني را كشته اند و حكومت نظامي شده و هركس را مي بينند مي گيرند و ما فرار كرديم و آمديم بياضي. من كه فكر مي كردم و با خود مي گفتم كه من توي اين جريان نبوده ام و كسي كاري به من ندارد و رفتم پدرم را بردم دكتر، دكتر اصفهاني بود و مقداري دارو به پدرم داد ولي او بهتر نشد و باز او را به دكتر بردم و در هنگام بازگشت ديدم تعدادي سرباز تفنگ هاي خود را روي دست گرفته و دور بر خانه حاج اكبر رحيمي و روي ديوار خانه و پشت بام پر از سرباز است. من هم دست پيرمرد را گرفته بودم، داشتم مي آمدم. زماني كه سربازان را ديدم و دست پيرمرد را گرفتم و نشستم، سربازي گفت: چرا اينجا نشسته اي؟ گفتم: من پيرمرد را دكتر برده ام. تفنگ را روي سر ما گرفت و گفت: بلند شو از اينجا و ما حركت كرديم و رفتيم در خانه ي حاج حسن احمدي و آمدند آنجا دو مرتبه ما را بلند كردند و گفتند بلند شويد من گفتم: بابا ما غريب هستيم و كسي را نداريم اينجا و بعد رفتيم توي خانه ي حاج حسن احمدي. زن حاج حسن گفت: شما از حجت آباد هستيد، مي آيند مي بينند براي ما بد مي شود. مثل اينكه از آنجا ما را بيرون كردند و رفتيم خانه ي پيرزاده. با پدرم يك شبانه روز آنجا بوديم و آن روز 12 زن را برده بودند پاسگاه ژاندارمري و در شب زن من آمده بود بياض دنبال ما. او هم نيمه شب آمده بود بياض و جايي را هم ياد نداشت. اكبر حسين به غلامرضا غلامعلي گفته بود كه از خرمن كوب مي آمدم ديدم كه يك زن پياده مي رود و اكبر تعريف مي كرد و مي گفت: فكر كردم كه چيزي به نظرم مي آيد و يا خيالاتي شده ام و باز هم گفتم: اميد خدا، مي روم ببينم كي است و كجا مي رود و گفتم: بنده خدا! چه كسي هستي ؟ به كجا مي روي؟ گفت: من زن اكبر كربلايي اسدالله هستم. دختر كربلايي عباس هستم. گفتم كجا مي خواهي بروي؟ گفت: مي خواهم بروم خانه ي عمويم بلد نيستم. (چون در گذشته به علت مسافت زياد و كمي رفت و آمد اقوام و نبود وسيله مردم اقوام دور را شايد يك سالي و يا بيشتر خانه ي هم نمي رفتند). گفتم: اگر نيمه شبي آنجا برويد شما را راه نمي دهند و در را باز نمي كنند. پس بيا برويم خانه ي ما و صبح برويد دنبال حاج اكبر. او مي گويد وقتي كه رسيديم خانه ديدم انگشت هاي خود را به زمين مي كشد و مي گويد الان مي آيند ما را مي گيرند و ما را مي كشند و گفته اند خانه هاي شما را بمباران مي كنيم. شوهر ها وبچه هاي شما را مي كشيم. محمد عين الله (رفيعي) گفته پول از اينها بگيريد تا شوهرهايشان را نشان دهند و يا اينكه آنها را بكشيد و حالا من آمده ام دنبال اكبر نمي دانم كجا هستم و من به او گفتم كه اكبر توي خانه ي حاج اكبر رحيمي است. صبح آمد به خانه ي حاج اكبر رحيمي ديدم كه دست هاي خود را به زمين مي كشد و فرياد مي زند كه الان مي آيند شما را مي كشند. تو را، محمد، علي همه را مي كشند و خلاصه پس از اين جريان شبانه برگشتيم حجت آباد. سربازان كه در پشت بام ها و ديوار خانه ها ايستاده بودند ناگهان پيرمرد، حاج عباس درويشي كه در خانه مريض بود و روي حيات خوابيده بود را مي بينند و وارد خانه مي شوند و مي گويند: پيرمرد چطورت است و او كه مريض بود و بيشتر خود را به مريضي زده بود. گفته بودند تير خورده اي جواب داده بود كه نه من هيچ طورم نيست و دست از او كشيده و وارد خانه مي شوند و به مرحوم زهرا درويشي همسرم گفته بودند كه اين آقا تير خورده او جواب داده بود نه مريض است. گفته بودند كه شما را مي بريم پاسگاه او گفته بود نه ما پاسگاه نمي آييم. در همان هنگام كه سؤال و پرسش مي كردند، علي و احمد فلاحي كه داخل خانه بودند موفق به فرار مي شوند. محمد كه بچه بود و كاظم را هم گرفته بودند و مرحوم زهرا درويشي گفته بود من نمي گذارم بچه هايم را به پاسگاه ببريد. آنها با قنداق اسلحه محكم به سر مرحوم زده بودند و همگي را سوار ماشين كرده و برده بودند پاسگاه. شب تا نزديكي هاي صبح آنها را بازجويي مي كردند و خيلي آنها را ترسانده بودند و شب گفته بودند نان بخوريد. آنها گفته بودند كه ما نان اين دولت را نمي خواهيم و آنها را از پاسگاه آزاد كرده بودند و او آمده بود بياضي و يك سال روزگار او فرياد مي زد كه ما را مي كشند بمباران مي كنند و... مدت يك سال و شايد بيشتر او را دكتر بردم و دارو و دوا تهيه مي كردم تا يك ماه بهتر بود و دو مرتبه شروع به چرند و پرند گفتن مي كرد و او را به رفسنجان بردم پيش آقاي خراساني و به او گفتم: يك نامه بدهيد و يك مهري روي آن بزنيد كه هيچ كس كاري به شما ندارد تا اينكه همسرم خيالش راحت شود و ترس او كمتر شود و آقاي خراساني به او گفت: انقلاب شده و هيچ كس جرأت آمدن به خانه ي شما را ندارد و هركس بيايد ما قلم هاي او را خرد مي كنيم و خيالت راحت باشد و هيچ كس كاري به شما ندارد. پس از اينكه به خانه آمديم و دو مرتبه مي گفت نه اينها الكي نوشته اند و اينها آخر مي آيند (سربازان) ما را مي كشند و گفته اند مي آييم و شما را مي كشيم و خانه هايتان را بمباران مي كنيم و يك سال كارش همين بود و ما او را دومرتبه مي برديم دكتر و بيست روز كه مي شد باز همين كارش بود و شب كه مي شد بايد تا صبح كنارش بنشينيم و يك شب بلند شد، مي خواستم ببينم كه چه كار مي كند. ديدم رفت بيرون از خانه و پشت سر او آمدم ديدم لباس هايش تر است و در حال آمدن است. گفتم كه چرا لباست تر است. گفت: مي خواستم آفتابه را آب كنم، افتادم توي جوي آب و بعداً كه حالش بهتر شد مي گفت: رفته بودم خودم را بياندازم توي جوي و خودم را بكشم. من گفتم جوي حجت آباد آبي به آن صورت ندارد كه خود را خفه كني و او را نصيحت كردم و گفتم از اين كار ها نكن. ديوانه كه نيستي و خلاصه شب ديگر ديدم كه بلند شد و دور اطاق مي چرخد. گفتم: مي خواهي چه كار كني؟ گفت: مي خواهم كارد بردارم و خودم را بكشم. خيلي او را نصيحت كردم و يك شب ديگر او را به خانه ي پدرش بردم و به او گفتم: ببينيد چه كار دارد مي كند و چند شب هم شما بياييد كنارش. خيلي اذيت مي كند و نيمه شب بود كه مرحوم كربلايي عباس، پيرمرد، قهر كرده بود و كت خود را برداشته بود و گفته بود كه چرا اين حرف ها را مي زني، چرا اين كار را مي كني؟ خلاصه اين جريان ادامه داشت و همين عوامل سبب مرگ او شد. علي سرباز بود در ماه رمضان و آن شب پشت بام بوديم. آمديم پايين نان خورديم و من وضو گرفتم و رفتم توي اطاق و علي هم داخل سالن بود و او (همسرم) ظرف ها را برداشت و رفت بيرون از خانه لب جو ي آب و من نماز خواندم و همان جا كج شدم (خوابيدم) و دخترم زن حاج احمد فلاحي آمد و گفت: مادر كجاست و گفتم: همين جاست. رفته لب جوي. يك مرتبه آمد توي سالن و فرياد كشيد: مادر خودش را ور كشيده و قبلاً يك ريسمان از سقف اطاق آويزان كرده بوديم جهت بستن قرمه به آن و او همين ريسمان را انداخته به گردن خود. ديديم كه خود را آويزان كرده و با عجله او را بغل زده و آوردم بالا. دخترم ريسمان را از گردنش بيرون آورد و ديدم كه خلاص كرده و همان موقع عباس كربلايي محمد عسكري گفت كه روي سنگ قبر او بنويسيد كه شهيد است و جزو شهدا است. ³ آيا او قبلاً هيچ گونه مريضي و سابقه ي مريضي نداشت؟ ² خير هيچ گونه مريضي و سابقه ي مريضي نداشت. ³ آيا شما آن موقع از كسي شكايتي به عمل آوردي يا نه؟ ² بله، شكايت كردم و در آن زمان رفسنجان بازجويي دادم و نمي دانم كه قاضي چه كسي بود (دادستان كرمان و شيخ محمد)، 12 سال زندان به محمد رفيعي بريدند و نود ضربه شلاق به او زدند. بعد از آن او را بازداشت كردند و مدتي هم آشپز زندان بود و بعد ها گفتند كه او را بخشيده اند و همان موقع گفتند كه مرحوم زهرا درويش جزو شهدا است و محمد رفيعي هم به نود ضربه شلاق و 12 سال زندان محكوم شده است. «والسلام.» روايت يازدهم؛بسمه تعالي، اينجانب حاج حسين باقري محمود آباد، فرزند مرحوم اصغر، شماره ي شناسنامه 2، متولد 1318، صادره از رفسنجان، ساكن حجت آباد كشكوئيه. خاطرات اينجانب از واقعه ي پاسگاه احمد آباد در سال 1357 در حجت آباد از اين قرار است كه هفت مأمور آمدند، مي خواستند آخوندها را دستگير كنند ولي آخوندها نبودند و بچه طلبه ها را گرفتند و آنها را سوار بر ماشين كردند مردم آمدند آنها را كشيدند پايين و نگذاشتند كه آنها را به پاسگاه ببرند و زد و خورد صورت گرفت و مردم با چوب و سنگ مي زدند و آنها تير مي زدند. سربازان فرار كردند و رفتند و من توي خانه نشسته بودم و آمدند ما را گرفتند و بردند توي پاسگاه آنجا ما را خيلي اذيت كردند و بعداً ما را بردند رفسنجان و از آنجا 33 32 نفر بوديم. آنها آمدند ما را به هم بستند تا صبح و صبح هم ما را بردند كرمان و از آنجا به زندان و در آنجا از ما بازپرسي كردند و يك خورده اذيت كردند و دو نفرهم بيهوش شدند و چهار ماه زندان بوديم و هنگام وارد شدن به زندان هر كدام يك مشت و لگد بر ما مي زدند و مي بردند و خيلي بعضي از زندانيان را اذيت مي كردند و مي خواستند هر طوري كه شده از آنها اقرار بگيرند ولي نمي توانستند و بعد از بازجويي ما به مدت حدوداً چهار ماه زنداني شديم و سپس آزاد شديم. «والسلام.» روايت دوازدهم؛بسمه تعالي، اينجانب خانم فاطمه محي الديني، همسر آقاي حاج حسين باقري، فرزند مرحوم عبدالعلي، شماره ي شناسنامه 18، متولد 1318، صادره از رفسنجان، ساكن حجت آباد كشكوئيه. خاطرات اينجانب از ماجراي كشته شدن حسيني معاون پاسگاه احمدآباد اين است كه ما رفتيم بيرون ديدم كه چند تا از اين بچه طلبه ها كه توي خانه ي حسن نوري بودند و آمدند بيرون، اين طفل هاي بي گناه رفته بودند صحرا آمدند و اينها را گرفتند و با تفنگ زدند توي شانه ي ايشان و آنها را سوار بر ماشين كردند. مردم از اطراف آمدند و گفتند ما نمي گذاريم آنها را ببريد و با سنگ و كلوخ و چوب زدند به ماشين و سربازان شروع به تير اندازي كردند و چهار و پنج سرباز با فاصله ي 32 متري از همديگر شروع به تيراندازي به طرف قبله كردند كه مردم از آن طرف مي آيند، نتوانند بيايند. ساعتي بعد آمدند و شروع به دستگيري مردم كردند و بچه ي من از ترس داخل خم پنهان شده بود و يك بچه ي دوساله داشتم كه بغل آن بچه ام بود و گفتم بچه را بگير و ببر خانه و فكر مي كردم كه اگر مرا كشتند بچه ام را نكشند. شانزده نفر زن و دختر بوديم كه سربازها گفتند: برويد بالاي ماشين اگر نرويد خودم شما را مي اندازم بالا. ما رفتيم به حال ترس بالاي ماشين و ما را بردند در ميدان ضبط پسته ي امين و ما را پياده كردند و سربازان رفته بودند بالا پشت بام دستگاه پسته با دوربين نگاه مي كردند و هركس را مي ديدند دستگير مي كردند و مي گفتند بزنيد بكشيد اين ها را. ما خيلي مي ترسيديم و مي لرزيديم و مي گفتند: ببينيد حسيني را چطور سنگ باران كرده اند و حسيني سيد اولاد پيغمبر را كشته اند. مي گفتند: ما شما را مي كشيم چرا اينكار را كرديد؟ نزديك غروب ما را سوار بر ماشين ها كردند و بردند پاسگاه احمد آباد و شب تا صبح مي ترسيديم و مي لرزيديم. ما كه هيچ وقت اين طور چيز هايي را نديده بوديم، دو شبانه روز ما را نگه داشتند و در اين مدت مي گفتند كرباسي را مي شناسيد و اين قدر فحش به كرباسي و همسر او مي دادند و ما خيلي خجالت مي كشيديم از اينكه اين حرف هاي زشت را مي زدند ما از خجالت داشتيم مي مرديم ولي مي گفتند بگوييد او كجاست تا او را دستگير كنيم. او چرا به اين ده آمده؟ ما جواب مي داديم او را نمي شناسيم ما را بكشيد و از كشتن كه بالاتر نيست ما او را نمي شناسيم و نمي دانيم و مردها را دستگير كرده بودند و خيلي آنها را اذيت مي كردند. خلاصه ما در اين دوران خيلي سختي ها كشيديم و با عده ي زيادي بچه و شوهر زنداني كه خيلي نگران او بوديم چون او مريض بود و با سختي اين دوران گذشت. مردها را به رفسنجان بردند و ما را همين جا نگه داشتند و گفتند صبركنيد ما آنها را مي بريم رفسنجان و بعد شما را مي بريم به خانه هايتان. گفتم بگذاريد ما خودمان مي رويم و اجازه گرفتيم و با پاي پياده زديم به راه و به طرف خانه آمديم. قسمتي از راه را آمده بوديم. اين قدر خوشحال بوديم كه ما را آزاد كرده اند و با پاي برهنه و يكي يك كفش داشت و ديگري نداشت و در بين راه كفش هايمان را به يكديگر مي داديم. محمد رفيعي هنگامي كه از خيابان مي گذشت ما را ديد و ايستاد گفت: كجا مي رويد؟ گفتيم خدا خيرت بدهد ما را تا حجت آباد ببر. بچه هايمان را دو سه روز نديده ايم و نمي دانيم كجا هستند و اين قدر ترسيديم و لرزيديم و او ما را سوار كرد و رسيديم به بهشت آباد و گفت: شما شبي همين بهشت آباد خانه ي حاج علي كاظميان بمانيد و فردا برويد چون هيچ كس در خانه هايتان نيست و اگر برويد مي ترسيد و معلوم نيست بچه هايتان كجا رفتند و گاو و گوسفندان و مرغ هاي شما معلوم نيست كه به كجا رفته اند و شب را آنجا مانديم و نمي دانيد چطور شب را به صبح رسانديم و اذان صبح كه هنوز هوا تاريك بود حركت كرديم كه هيچ كس خانه نيست و اين طرف و آن طرف گشتيم خانه ي اقوام بچه ها را پيدا كرديم. «والسلام.» روايت سيزدهم؛بسمه تعالي، اينجانب حاج حسين طالبي نژاد، فرزند مرحوم عباس، شماره ي شناسنامه 2، متولد سال 1321، ساكن حجت آباد كشكوئيه. شبي كه شريف آباد جهت جشن هاي نيمه ي شعبان در جلسه شركت كرده بوديم، نيروهاي دولتي ريختند مرحوم حاج كرباسي و آقاي عبدوس را دستگير كنند. مردم آنها را فرار دادند. نيمه هاي شب بود كه خواب نكرده بوديم، پيرمردي به نام مرحوم محمد كربلايي حسن (حسني) يك مرتبه روي حياط خانه شروع به اذان گفتن كرد، گفتيم: دايي اذان نگو، الان نيمه ي شب است و او گفت: الان مردم دارند آمد و رفت مي كنند مگر صبح نشده. گفتيم: نه امشب جرياني شده، مردم بيدار هستند. صبح قصابي كرده و گوشت بردم محمد آباد ساقي ديدم كه نيروهاي دولتي دارند مي آيند و گوشت ها را پرداختم به طوري كه نفهميدم به چه كسي گوشت دادم كه در ازاي آن پولي بگيرم. فقط حواسم به نيروهاي پاسگاه بود. فوري برگشتم وقتي آمدم حجت آباد درگيري شروع شده بود و من هم به مردم پيوستم و نيروهاي ژاندارمري فرار كردند و تا عصر در خانه ي مرحوم محمد كارتي بوديم كه محمد رفيعي گفتند: فرار كنيد كه شما را دستگير مي كنند. در خانه ي پدر خانم شاهم آباد (اماميه) بوديم. تا اينكه روز بعد ما را دستگير كردند و با كتك ما را سوار ماشين كردند و بردند پاسگاه احمد آباد. در پاسگاه هر كس كه مي آمد، خيلي ما را كتك مي زدند. ناگفته نماند ما را با همان طناب ترك موتور از اماميه به صورت قپاني بسته بودند و در آنجا كه باز كردند اصلاً دست هاي من حس نداشت و كتك زيادي باز هم به ما زدند و اين جمله يادم نمي رود و شب ما را بازجويي كردند و عده اي شخصي بودند ما به خيال خود اينها آمده اند جهت ياري ما، ولي متأسفانه آنها همه ساواكي بودند. دو روز ما را اذيت و آزار كردند و پاهاي ما را به يكديگر مي بستند و شب ها ما را به پاسگاه ژاندارمري رفسنجان بردند و من و محمد غلامرضا زاده را تا صبح به هم بستند و با طناب پاهاي ما دو تا را بستند و بعد از ظهر ما را به كرمان بردند و در آنجا يك نفر از مأموران كه اهل تسنن بود همه را به رديف به شدت مي زد به طوري كه مي گفتيم هيچ كدام زنده نمي مانيم و حتي به پيرمردها مثل مرحوم استاد محمد كارتي و مرحوم استاد حسن ابراهيمي هم رحم نمي كردند و آنها را نيز محكم مي زدند. يك مرتبه محمد رضا منگلي بي هوش شد. به طوري كه همه مي گفتند او مرد. حتي مأمور هم به خيالش مرده است. مأمور ديگر دست از زدن كشيد، داخل زندان هم مي ترسيديم در حالي كه يك زنداني در اطاق بود مرا صدا زد. چند نفر جواب دادند و بلند شدند دست گذاشتند روي شانه ي من، گفت: فقط تو بيا، زماني كه داخل اطاق او شدم، ميوه و چاي تعارف كرد و ما گفتيم ديگر اينجا ما را كتك نمي زنند و يك مأمور درب اطاق ايستاده بود و او گفت: اينها غلط مي كنند كه ديگر شما را بزنند. آن فرد زنداني به نام اكبر، بزرگ تر زندانيان بود روز بعد مرا خواستند و گفتند كه لباس هاي تو در آن روز قتل حسيني خوني بوده، تو قاتل هستي! من گفتم قصاب هستم ولي من اصلاً در اين جريان نبودم و خيلي مرا تهديد كردند ولي اقراري از من نگرفتند. در دوران زندان كه گاهي به زندانيان سياسي سر مي زدم و از پنجره با آنها حرف مي زدم كه چه كار كرده ايد و هر بار كه مرا مي ديدند چند مشتي به من مي زدند و مي گفتند ديگر حق نداري به طرف آنها بروي و هر روز در زندان به سر وقت من مي آمدند و مي گفتند تو اعدامي هستي و خيلي شكنجه ي روحي مي دادند و به مدت پنج ماه زنداني بودم و به همت مردم آزاد شديم. «والسلام.» روايت چهاردهم؛بسمه تعالي، اينجانب حاج اكبر حاج كاظمي، فرزند مرحوم حسن، ساكن گيتي آباد كشكوئيه، شغل كشاورز. اين خاطراتي كه در مدنظر است الان 26 سال است از بابت خدا بيامرز مرحوم حاج كرباسي كه در اين منطقه خيلي زحمت كشيدند و خيلي مردم را به راه راست هدايت كرد و خيلي رفيق حاج آقا بودند. آخري كار به جايي رسيده بود بعد از تمام جلسه هاي جشن ايشان پنهان مي شدند و خلاصه روزي كار به جايي رسيد كه فردي اطلاع داده بود به پاسگاه احمد آباد و آنها هم با چند سرباز مسلح آمدند كه اينها را بگيرند و طلبه ها را توي ماشين سوار كرده و اينجانب حاج اكبر كاظمي آن روز با پسرم بودم و ديدم كه حاج غلامرضا غلامرضا زاده در بلندگو اعلام كرد كه آخوندها را گرفته اند برسيد و زماني كه ما رسيديم حجت آباد و ما هم دنبال چوب و بيل و يك چيزي مي گشتيم و يك نفر به نام غلامرضا باباخاني كه شوفر ماشين بنز بود در حال پنچر گيري بود و ما رسيديم به او ديدم كه يك ميل آهني آنجا هست آن را برداشتم و رفتم به طرف آنها و يك افسري آمد جلوي من و گفت: كجا مي روي؟ گفتم: به آنجا، گفت: براي چه كار مي روي؟ گفتم: ببينم چه خبر است. او گفت: برگرد برو، اين ميله را به دست گرفته اي چه كار؟ من گفتم: تو تفنگ به دستت گرفته اي چه كار؟ گفت: اسلحه ي من است. و اسلحه را كشيد به طرف من و من سر نخوردم و ترسي نداشتم و تفنگ را جمع كرد و دو مرتبه كشيد وگفت: برگرد حيفه، گفتم: نه حيفي در بر من نيست. دو مرتبه برگشت. قنداق تفنگ را گذاشت روي زانويش و تفنگ را مسلح كرد و تفنگ را كشيد به طرف من و حالا ما دو به دو داريم صحبت مي كنيم. عده اي كه كنار غلامرضا شوفر كه داشت پنچرگيري مي كرد آنها ما را ديدند و يك مرتبه صداي الله اكبر آنها بلند و ديدم كه رنگ از رويش پريد. گفت: بابا ولشان مي كنيم نكنيد اين كار را. من گفتم: يا بايد آنها را آزاد كنيد و يا همه ي ما را ببريد و او گفت: بيا برويم آزادشان مي كنيم. توي خيابان خيلي مردم نبودند. يك مرتبه ديدم كه زن و مرد از خانه ها ريختند بيرون او هم چند بار تفنگ بر من كشيده بود خود را رساندم جلوتر ديدم كه زن ها جلوي ماشين هستند. و ما به زن ها گفتيم بريزيد جلوي ماشين و طلبه ها را پياده كنيد و يك نفر هم قطار فشنگ بسته بود و مسلح يك قنداق تفنگ زد توي سينه ي مرحوم زهرا درويشي همسر حاج اكبر درويشي و اين بنده خدا از همان درد مرد. وقتي كه اين طور شد بزن بزن شروع شد. من هرطوري كه بود خودم را رساندم به ماشين و سربازي توي ماشين بود من او را نهيب كردم و فرار كرد و زماني كه از ديوار فرار كرد، كلاهش افتاد و فرصت برداشتن كلاهش را هم نداشت و فرار كرد. من از اين طرف درب ماشين را باز كردم و از آن طرف مرحوم حاج محمد جعفر كريمي در را باز كرد و آخوندها گفتند: ما كجا برويم، گفتم: از اين راه توي باغ ها فرار كنيد و آنها رفتند و درگيري شروع شد و مرحوم حاج غلامرضا زينلي آمد سربازي تفنگ بر او كشيد واو هم با چوب به تفنگ او زد و سرباز هم كه سر نيزه به اسلحه ي او بود زد به سر او و به زمين افتاد و از آن موقع درگيري شدت گرفت. چوب و كلوخ به ماشين مي زدند و من هم از فرصت استفاده و آن سربازي كه چندين مرتبه تفنگ به من كشيده بود اينجا مي خواست با ماشين فرار كند، گفتم انصاف نيست كه او با اين كارها نخورد برود. همين ميله اي كه در دست داشتم زدم روي او همين جا بغل ماشين شل شد و كم كم خودش را گرفت و نشست توي ماشين و همان طور توي ماشين بود و از قبل تفنگ را مسلح كرده بود. سر تفنگ را از ماشين بيرون كرد و يك خشاب فشنگ كه روي اسلحه بود زد به ديوار قلعه و توي مردم نزد و سربازاني كه چهار طرف ماشين را بسته بودند، اينها هر كدام شروع به تيراندازي كردند و توي باغ ها فرار كردند و رفتند و يك نفر از آنها مي خواست با ماشين فرار كند. مردم اين قدر چوب و سنگ و كلوخ به ماشين مي زدند كه ماشين از دست او كنده شد. ماشين رفت روي ديوار به طوري كه مي خواست چپ كند و دو مرتبه برگشت به عقب و مي خواست به طرف بالاي ده برود، ديد كه نمي تواند و آمد رفت توي باغ ها و سربازانش توي باغ ها بودند تا با سربازانش فرار را بر قرار ترجيح دهند. آقاي حسيني هم فرار كرده بود بالاي ده و به فردي گفته بود چه كار كنم؟ كجا بروم؟ به او گفته بودند بيا برو در ميدان پسته و در غير اين صورت تو را مي كشند و زماني كه او وارد ميدان مي شود و مردم به دنبال او وارد ميدان شده و با استفاده از ماشين آجري كه در ميدان بود به او حمله مي كنند و اين قدر آجر به او زدند تا اينكه او خلاص كرد. زماني كه فهميديم كه زنگ زده اند رفسنجان نيرو مي آيد همه فرار كردند و من هم با موتوري كه داشتم به بيابان فرار كردم و حدود 6 5 روز آنجا ماندم و بعد از آن آمدم گاو و گوسفند ها آن قدر صدا مي دادند (از گرسنگي و تشنگي) و زماني كه آمدم خانه عده اي از مردم را دستگير كرده و به زندان برده اند. و من خدا را شكر مي كنم و خدا بيامرزد مرحوم حاج كرباسي را كه ما را راهنمايي كرد در اين انقلاب و اين برنامه ما را به راه راست هدايت كرده بود. بعد از آنكه كم كم انقلاب شد و اين حكايتي كه داريم، خدا بيامرزد كرباسي مي گفت: در زمان شاه او مي خواسته اصلاحات ارضي كند و به امام (ره) گفته بود شما چه مي گوييد؟ آقا گفته بود تو نمي تواني و او گفته بود چطور نمي توانم؟ اگر تو بودي چه كار مي كردي؟ گفته بود اگر من جاي تو بودم آن لوله هاي نفتي كه آدم دراز قد مي تواند در لوله هاي آن حركت كند به طرف امريكا مي رود آنها را مي بستم و با پول همان نفت موتور آلات مي گرفتم و در اختيار مردم مي گذاشتم و اربابي كه دو يا سه ده داشت و او نمي توانست كه كشت كند او به رعيت ده را واگذار مي كرد و كشت و كار كن و نصف از تو نصف از من، اين جواب آقا در برابر شاه در رابطه با اصلاحات ارضي بود. تا اينكه انقلاب شد و جنگ شروع شد. امام فرمودند براي نمايندگان مردم در مجلس و دولت شما در برابر خدا مسئول هستيد و هر كس در دنياي خدا وظيفه ي خود را شناخت او پيروز است. «والسلام عليكم و رحمت الله و بركاته.» روايت پانزدهم؛بسمه تعالي، اينجانب حاج محمد محمودي، فرزند مرحوم حسين، شماره ي شناسنامه 1، متولد سال 1316، ساكن گيتي آباد كشكوئيه، شغل كشاورز. ما يك خيابان داشتيم مرحوم حاج ميرزا مهدي محي الديني جلوي آن را سد كرده بود. ما رفتيم خانه ي انصاف پيش آقاي عسگر آقا حسين (رفيعي) و محمدرضا سليمي را آورديم كه اين خيابان را با تراكتور صاف كند. تقريباً ساعت 9 صبح بود كه سر و صدايي بلند شد و ما تراكتور را رها كرديم و رفتيم، ديدم كه بله طلبه ها را دستگير كرده اند و حسيني هم آمده سر چهار راه ايستاده و به مرحوم محمد زينليان گفت كجا بروم، او گفت هيچ جايي نمي تواني بروي. خلاصه گفت بيا برو توي دستگاه پسته. او هم رفت. بچه طلبه ها را بردند تا جاي خانه ي حسين نوري. در همين موقع حاج حسين اميني مرحوم حاج محمد كريمي و حاج اكبر حاج كاظمي آمدند و چهار نفري رفتيم در ماشين را باز كرديم و بچه طلاب آمدند پايين و فرار كردند. يك تير هوايي زدند مرحوم حاج غلامرضا زينلي افتاد به زمين و سربازان شروع به تيرهوايي زدن كردند و آنها خواستند كه با بي سيم به رفسنجان يا كرمان اطلاع دهند. عليرضا منگلي بي سيم را قطع كرد و سربازان پا به فرار گذاشتند. حادثه ي قتل حسيني؛من اصلاً داخل ميدان پسته نرفتم ببينم كه كجا مرده و چطور شده و كجا او را برده اند. نوبت اسلحه ها رسيد. ديدم كه محمد علي غلامرضايي كلت حسيني را برداشته و مي خواست بيندازد توي چاه و يا جاي ديگر. من به او گفتم: محمد علي تو كه مي خواهي كلت را بيندازي توي چاه دولت اين اسلحه را مي خواهد. من سربازي خدمت كرده ام. دولت اسلحه مي خواهد من گرفتم از او و رفتم كنار حسين نوري و حاج علي آخوندي گفتم: من اين كلت را از فلاني گرفته ام و نمي بايست مي گفتم ولي گفتم: حالا اين كلت را چه كار كنم؟ آنها گفتند: هركارش مي خواهي بكن. من رفتم توي صحراي رضا آباد. كلت را كردم داخل نايلون. آن را گذاشتم داخل گودال و مقداري خار روي آن ريختم و مقداري خاك روي آن گذاشتم كه مشخص نشود و مرحوم پدرم و برادرم علي رفته بودند بياضي. وقتي آمدند به پدرم گفتم: پدر اگر يك موقع اتفاقي افتاد من كلتي را گرفته ام و فلان جا آن را پنهان كرده ام. اگر اتفاقي افتاد شما با خبر باشيد و ما رفتيم توي باغ با مرحوم برادر زنم آقاي ابوالقاسم خواجه منصوري كه اهل يزد بود خود را پنهان كرديم و رضا كه بچه بود مي آمد برابر خيابان و مي گفت: سربازان دارند مي آيند. من گفتم: هيچي نگو و بيا پناه. تا نزديك غروب آن دو نفر را فرستادم بيايند خانه و من از دنبال كه مقداري علف چيده بودم و برداشتم به طرف خانه آمدم و نزديك به خانه يك مرتبه ديدم كه سربازان از كوچه آمدند بيرون. من را گرفتند و نوبت به مرحوم ابوالقاسم رسيد هر دو را انداختند توي ماشين. ابوالقاسم بنده خدا هم مريض بود و هم آمده بود مهماني آن قدر مادرم گريه كرد و التماس كرديم تا اينكه او را رها كردند. مرا بردند چهار راه حجت آباد ديدم كه حاج غلامرضا غلامرضا زاده، مرحوم حسين قرباني اهل بياضي را هم دستگير كرده اند. شب ما را بردند پاسگاه. 16 نفر از بچه هاي ديگر و زن ها را گرفته و آقاي سيد عبدالحسين حسيني اهل كشكوئيه را دستگير كرده بودند. شب مي خواستم بروم دست به آب، يك سرباز همراه من فرستادند. وقتي كه داشتم مي رفتم ديدم كه چند كشيده زدند به گوش سيد عبدالحسين. خون از بيني او مي آمد و آقاي شيرازي هم با او بود. خلاصه تا صبح ما را كتك زدند. ديدم محمد غلامرضا زاده و حاج غلامرضا غلامرضا زاده، اين موجود را خيلي اذيت مي كردند و آنچه در رابطه با شكنجه و كتك و اذيت بگويم كم است. سرهنگي بود كه زبانش مي گرفت، ساعت 8 صبح بود آمد و گفت: بگوييد ببينم آخوندها به شما چه كار كرده اند و دولت به شما چه كار كرده است؟ من گفتم: دولت هيچ كاري به ما نكرده اگر آخوند ها كاري كرده باشند و پولي هم از ما گرفته باشند يك ماشين خاكي هم توي چاله ريخته اند كه شب، موتور ماشين يا دوچرخه اي توي چاله نيفتد و حدوداً 5 دقيقه بعد محمد علي مهدي زاده را شروع به زدن كردند و گفتند كه تو گفته اي دولت هيچ كاري به ما نكرده و او هر چه قسم و آيه كه شما اشتباهي گرفته ايد من اين طوري نگفته ام. خلاصه او را محكم زدند و سپس او را آزاد كردند. مرا بردند داخل يك اطاق و دو درجه دار هم بودند و آن قدر سر مرا به ديوار زدند كه سرم باد كرده بود و حرف هايي به من زدند كه روز قيامت مشخص مي شود كه چه به من گفته اند. همان آجرها جواب مي دهند و فحش هايي بد مي دادند كه خجالتم مي شود آنها را بگويم. روز قيامت همان آجرهاي پاسگاه جواب مي دهند. روز بعد ما را بردند شهرباني رفسنجان و در آنجا يك دست و يك پاي ما را بستند به يكديگر (دو نفر، دو نفر به هم مي بستند). ساعت 12 ظهر بود، يك ماشين از طرف كرمان آمد و روي هر صندلي يك سرباز نشسته بود. وقتي ما را سوار بر ماشين كردند و سربازان را نشاندند جلوي شيشه ها كه مشخص نشود و اگر كسي نگاه مي كند فكر كنند كه اين ماشين سربازان را سوار كرده تا اينكه ما را از خيابان رفسنجان رد كردند (به طور پنهاني) و بردند شهرباني كرمان. ظهر آنها مقداري اش و ماش به ما دادند و از آنجا ما را بردند توي زندان شهاب و آنجا كه پياده مي شديم چند كشيده و چند لگد بر ما مي زدند به طوري كه آقاي حسين منگلي و محمد باقري بيهوش شدند. تيرماه بود و هوا خيلي گرم بود و تشنه بوديم. وقتي كه اينها بيهوش شدند، ديگر ما را نزدند. سر ما را ماشين كردند و تا سه روز هيچ كس هيچ سؤال و پرسشي از ما نكرد. در روز سوم با چند نفر از همراهان، با هم حرف مي زديم و قدم مي زديم. آمدند و گفتند: شما سياسي حرف مي زنيد. چند كشيده زد توي گوش من كه هنوز گوشم كر است و چيزي نمي شنوم. توي دلم گفتم اينجا كه علاجي ندارم خدا روز قيامت از تو انتقام بگيرد. اينجا كه دست من از چاره كوتاست. در زندان بيكار بودم. تا اينكه اجازه ي ملاقاتي دادند و همسرم آمد ملاقاتي و گفت: چه كار كنم. حاج ميرزا مهدي حقوق به ما نداده. من چطور اين بچه ها را نان بدهم. من گفتم: بنده خدا تو كه مادرت يزد است، بگو برود خدمت شهيد آيت الله صدوقي او يك گره اي از كار ما باز مي كند. مادرش رفته بود خدمت آيت الله صدوقي جريان را تعريف كرده و چون در آن زمان 8 بچه داشتم و كوچك ترين آن 4 ماهه بود. هفته ي بعد كه همسرم آمد ملاقاتي گفت: بله شهيد آيت الله صدوقي، فندق و برنج و شيرخشك و همه ي وسايل داده آورده اند. باز هفته ي ديگر همسرم گفت: گندم تمام شده، نان نداريم. من گفتم: ما كه سي روزه ارباب بوديم (قراري) برو پيش ميرزا مهدي، حقوق بگير و هفته ي بعد كه آمد او گفت: او گفته آنها رفته اند زده اند مردكه را كشته اند. حالا حقوق هم مي خواهند. مي خواستند نروند مردكه را بكشند. آن برج اول كه زندان بودم حقوق من را داده بود (هم پول و هم گندم) ولي آنها سه برج حقوق ما را قطع كردند يعني هيچ كس هيچ چيز به ما نداد. گفتم: ندادند، ندهند، خدا بزرگ است. شب در زندان بوديم زلزله شد و آنها در هاي زندان را بستند و خودشان رفتند بيرون از زندان، زندانيان شروع به داد و فرياد كردند و ديدند كه شلوغ شد، دستور دادند كه درب زندان را باز كنند و همه رفتند توي حياط زندان. آشپز زندان آقاي احمد حسينجان اهل ذوق بود، او هر موقع كه مرغ هاي اسرائيلي مي آوردند به آشپزخانه او خبر مي كرد و مي گفت: امروز مرغ هاي اسرائيلي است اگر دلتان مي خواهد بخوريد و نمي خواهد نخوريد. من وظيفه دارم به شما بگويم و ما هر موقع خبر مي شديم، نمي خورديم، تا اينكه چهار ماه گذشت. ³ چرا مرغ هاي اسرائيلي را نمي خورديد. علت چه بود؟ ² چون ذبح شرعي نشده و ما را هم براي كمك به آشپز گاهي كه به بيگاري مي بردند و مي ديديم كه بعضي اصلاً گردن ندارند و بعضي هنوز سر و گردن سالم است و بعضي از قسمت هايي بريده شده كه از نظر شرعي حرام بود. حدود چهار ماه طول كشيد و دادگاه ما را نگرفتند و يك روز من يك كتري برداشتم و رفتم توي آشپزخانه بگيرم، يك درجه دار گفت: شما محمودي هستي؟ گفتم: بله و گفت: شما با حسين باقري و مرحوم استاد حسن ابراهيمي، شما سه نفر مي بايست برويد دادگاه. من گفتم كه چه طور شده ما سه نفر مي بايست برويم دادگاه. اكبر رحيمي و پسرش و اصغر سليمي آنها هم زنداني بودند به عنوان زنداني سياسي و ما آزادتر از آنها بوديم ولي مي گذاشتند اين طرف و آن طرف در زندان برويم. زماني كه ما را بردند دادگاه، زني بود به نام حيات در دادگاه رئيس دادگاه به او گفت: اين هروئيني كه از تو گرفته اند چقدر بوده؟ گفت: يك گوني آنجا بوده و مأموران رسيدند و گفتند مال تو هست. من را به اين جرم به دادگاه آوردند. و يك بنده خدا بود اهل كرمان مغازه ي درسازي داشت، پهلوي سينما او اول رفته بود مغازه را آتش زده و بعد سينما را و او هم همراه ما بود. رئيس دادگاه در ميان حياط دادگاه گفت: تو كه سينما آتش گرفت و مغازه ات هم آتش گرفت چرا خودت توي آتش ايستاده اي؟ گفت: مملكتي كه به اين بي حسابي است، اي كاش خودم هم سوخته بودم. ما هنوز به اطاق بازجويي نرفته بوديم كه او آمد بيرون و گفت: جرم من با 25 هزار تومان ضمانت حل شد و او به من گفت: هر موقع كه آزاد شديد مي آيد آنجا من لباس، پول و ماشين مي گذارم در اختيارتان تا برويد به منزلتان. براي بازجويي اولين نفر مرحوم استاد حسن ابراهيمي را خواستند و بعد حسين قرباني را صدا زدند. من ديدم كه آنها بيرون نيامدند و بعد مرا صدا زدند و سربازاني كه همراه من بودند، من گفتم يك خبري شده، گفتند: به چه دليل مي گويي، گفتم: به دليلي كه اگر ما را آزاد نمي كردند، آنها را بيرون مي كردند و از يكي يكي بازجويي مي كردند. رفتم داخل. رئيس دادگاه گفت: چرا حسيني را كشته ايد؟ من گفتم: هرگز ما او را نكشته ايم. همين قدر شما مي دانيد من هم همين قدر مي دانم. گفت: از حجت آباد تا گيتي آباد چقدر است و هرچه است بگو، كمي اين طرف و آن طرف را ما قبول مي كنيم. اگر خواستي خوب خاطر جمع شويد، يك نفر مي فرستيد كيلومتر بگذارد تا ببيند چند كيلومتر راه است. گفت: مگر تو موتور سوار نمي شويد؟ مگر كيلومتر ندارد؟ گفتم: من اسم خودم را نمي توانم بنويسم. كيلومتر موتور را مي توانم بخوانم. گفت: باز هم يك كيلومتر اين طرف و آن طرف را قبول مي كنيم؟ گفتم: آقا نمي دانم و پس از آن گفت: شما پس از چهار ماه چرا شكايت نكرديد؟ گفتم: ما شكايت كرده ايم؟ هنوز آنها جواب نداده اند و او گفت: مگر مي شود. اين طور چيزي كه شما شكايت كرده باشيد، به دست ما نرسيده باشد. گفتم: بله ما شاهد داريم كه شكايت نوشته ايم و ما تاريخ داريم. گفت: حالا حسيني كشته شده يا او را كشته ايد؟ شما بايد هر يك ضامن داشته باشيد تا شما را آزاد كنيم. من گفتم اجازه مي دهيد چند كلمه صحبت كنم؟ گفت: بله، گفتم اگر از زير آسمان خدا مي شود بيرون برويم از گير دولت هم مي شود بيرون رويم. آقا ما توي كرمان چه كسي را مي شناسيم كه بيايد ضامن ما شود. گفت خانه انصاف، كدخداي محل و افراد ديگر را نام برد و گفت: در هر صورت شما ضامن مي خواهيد. رفتيم بيرون. ديدم كه حاج غلامحسين رحيمي آمده است ملاقات برادرش و رفتم كنار حاج اكبر رحيمي و او به حاج غلامحسين رحيمي گفت كه محمودي با شما كار دارد و گوشي را به من داد. من گفتم: ما براي آزاد شدن از زندان احتياج به ضامن داريم و هيچ كس را نمي شناسيم تا ضامن ما شود. پيغام داده ام به محمد زارع نظري اهل ساقي ولي از قرار معلوم او پيغام را به سر نرسانده در غير اين صورت هر كسي بود مي آمد. او گفت: اگر تا موقعي كه من مي روم دادگاه تعطيل نشده باشد، من كاري براي شما انجام مي دهم او بنده خدا در حياط دادگاه رئيس دادگاه را ديده بود. آمدم ضامن آن سه نفر شوم به او گفته بودند كه دادگاه تعطيل شده. شما شنبه مراجعه كنيد. خبر به برادرم علي رسيده بود كه براي آزادي ما ضامن مي خواهند او رفته بود پيش حسين آقا مرعشي و او گفته بود صبح شنبه برويد كرمان من مي آيم و آقاي حاج غلامحسين رحيمي هم روز شنبه خودش را زودتر مي رساند و سند كارخانه ي اقتصاد را برداشته بود و آورد و ما را آزاد كرد. در زندان كار مي كرديم چون پول نداشتم خرج كنم. ديسك كمر عمل كرده ام همه اش به خاطر آن اذيت هاست و هيچ كس يك ريالي به من كمك نكرده كه به اين راه خرج كنم. روزي كه قرار بود من را از زندان آزاد كنند 200 تومان از رئيس زندان مي خواستم و رفتم پيش او التماس و گريه كردم. خلاصه هر طوري بود پولم را گرفتم و او مي خواست اين پول را به من ندهد و مي گفت: شما برويد من سر برج پول را براي شما مي فرستم و به او گفتم: به همين حالي كه مي بينيد هستم و با اين لباس شب چله اگر بروم از سرما مي ميرم. شما لطفي كنيد و او 200 تومان را به من داد و بنده خدا گفت: اين پول را از خودم مي دهم و گرفتم و از زندان بيرون آمديم. آفتاب كوه رفته بود. آمديم رفسنجان در مغازه ي شيريني پزي به بنده خدا گفتم: 8 7 كيلو شيريني مي خواهم و شيريني خوب مي خواهم و او گفت: چرا اين قدر اصرار مي كنيد جريان از چه قرار است؟ گفتم: ما زندان بوديم و الان آزاد شده ايم و مي خواهم يك چيز خوب ببرم و تحفه ي خوبي باشد و او گفت: شيريني نمي دهم. چرا؟ گفت: شما مي بايست خبر كرده باشيد تا مردم بيايند پيشواز شما و حالا خبر آورده اي به من. او آن مقدار شيريني كه مي خواستم به من داد و هركاري كردم او پول را برنداشت و آمديم خانه حدوداً ساعت 8 شب بود. ³ آيا شما با اين همه مشكلات و شكنجه ها آيا آن كلتي كه پنهان كرده بودي تحويل آنها داديد يا نه؟ ² جريان اسلحه؛ حسن رمضاني را دنبال اسلحه ها فرستاده بودند و گفتند محمودي ملاقات دارد. وقتي كه آمدم او به من گفت: كلت پيش تو است و بگو كجاست؟ من گفتم: چه كسي گفته؟ اسلحه دست من نيست و من او را تهديد كردم و گفتم: خود شما در جريان اين اسلحه دست داشته اي و حالا اسلحه را از من مي خواهي؟ او رفت و چيزي هم نگفت. پس از يك هفته احمد آقا مرعشي آمدند زندان و گفتند محمودي ملاقات داري. رفتم با او احوالپرسي كردم. گفت: من را مي شناسيد و من هم شما را مي شناسم آنها اسلحه ها را مي خواهند. حالا اگر كلت پيش شما هست نشان بده و بگو كجاست؟ گفتم: من جانم را در راه شما خرج مي كنم (تنها او بود و من) آقاي مرعشي به غير شما اگر مرا تيرباران هم كرده بودند، كلت را نمي دادم، چون از جد شما مي ترسيم و اين حرف محرمانه را به شما مي زنم و شما برويد پيش پدرم و او را برداريد. فلان جا آدرس به او داده ام. اسلحه آنجاست و پدرم كلت را داده بود به آقاي مرعشي. آنها رفتند كرمان و زماني كه آقاي مرعشي اسلحه را داده و آنها قصد كلاهبرداري داشتند و مي خواستند ما را از زندان آزاد نكنند. چون قرار بر اين بود كه اسلحه را كه تحويل دهند ما را آزاد كنند ولي اين طور نشد. جريان به گوش آيت الله صدوقي رسيده بود. او اطلاعيه داده بود كه اگر زندانيان را آزاد نكنيد من با پاي برهنه مي آيم كرمان و خلاصه هر طور كه بود ما را آزاد كردند. بعد از زندان و آزادي، تظاهرات شروع شد به همراه شيخ محمد هاشميان و آقاي انصاري در تظاهرات ها شركت مي كرديم و روزي كه مجسمه ي شاه را پايين كشيدند آن روز من حضور داشتم و سربازان شروع به تيراندازي كردند ولي مردم هيچ گونه ترسي نداشتند. ما در اين دوران هيچ گونه كوتاهي نكرديم و مدت چهار ماه يا بيشتر زنداني بودم و گفتند آقاي خاتمي نامه اي داده آن كساني كه زنداني بوده اند به استانداري مراجعه كنند و من نامه اي برديم و مراجعه كردم و گفتند: قبول نمي كنيم. گفتم رئيس جمهور گفته شما قبول نمي كنيد و خلاصه آنها نامه ي مرا مهر كردند. بعد از اين جريان سپاه پاسداران تلفن زدند خانه من و گفتند كه چند ماه زنداني بوده ايد؟ گفتم: نمي دانم، هنوز پسته ها نرسيده بودند ما را دستگير كردند و چله ي زمستان هم ما را آزاد كرده اند و نمي دانم چقدر مي شود و سوادي هم ندارم حدود چهار يا پنج ماه مي شود و هيچ اطلاعي هم به ما ندادند. ما با هر سختي و بدبختي خودمان را اداره مي كنيم. هيچ زميني، مغازه اي و هيچي و هيچ كسي چيزي نه به خودم نه به بچه هايم داده اند. ما هم همين طور داريم مي سازيم و بچه ام جبهه رفته و هنوز تركش در بدن او است. حالا به اميد خدا. «والسلام.» منبع :مركز اسناد انقلاب اسلامي |