انفجار نور(لحظه هاي تاريخي ورود حضرت امام به ايران خاطرات حاج محسن رفيق دوست) |
دين و انديشه |
نوشته شده توسط محمد |
انفجار نور سرپرست بنياد مستضعفان و جانبازان از لحظه هاي تاريخي ورود حضرت امام به ايران خاطرات حاج محسن رفيق دوست وقتي كه مرحوم شهيد بهشتي، رضوان الله تعالي عليه، در پاريس خدمت امام شرفياب شدند . صحبتهايي شد و ايشان به ايران آمدند و براي تشكيل كميته استقبال از حضرت امام عده اي از دوستان را به منزل خودشان دعوت كردند . آنجا من جملات ايشان در گوشم زنگ مي زند كه فرمودند، برادران كمربندها را محكم ببنديد، امام بزودي مي آيد، امامي كه من ملاقات كردم . ساعت رفتن شاه را مي داند، ساعت ورود خودش را مي داند، و آينده را هم مي داند كه از همانجا تشكيل كميته استقبال از امام شروع شد كه بعد از پاريس پيغام رسيد كه امام اراده كردند كه اولا محل اسكان ايشان شمال شهر نباشد، اماكن خصوصي نباشد . جاي پرزق و برق نباشد كه ما هم در جلسات كميته استقبال روي اين موضوع تحقيق مي كرديم و فكر مي كرديم جايي كه به نظرمان مناسب آمد مدرسه رفاه بود كه مدرسه رفاه در حقيقت به حضرت امام تعلق داشت . چرا كه اين مدرسه را مقلدين امام با وجوهاتي كه با اجازه امام در آنجا داده بودند ساخته بودند و يك مدرسه اسلامي بود وقتي كه به پاريس اطلاع دادند مورد موافقت قرارگرفت و مدرسه رفاه به عنوان مقر كميته استقبال از امام انتخاب شد . در كميته به حقير دو مسئوليت رسمي داده بودند يكي "مسئول تداركات كميته استقبال" بود كه علني بود و يكي هم "مسئوليت امنيت حفاظت از شخص امام" بود كه آن مسئله تداركات را با يك تشكيلات بسيار وسيعي سامان مي داديم و يك عده ديگري هم با من همكاري داشتند، اما در مورد مسئوليت امنيت كه قراربود من به عهده داشته باشم به طوركلي فقط برادران بزرگواري كه اكثرشان مثل شهيد بزرگوار آيت الله مطهري، شهيد مظلوم آيت الله بهشتي، مرحوم شهيد مفتح، اينها الان نيستند، ولي آقاي هاشمي و مقام معظم رهبري الان هستند فقط اينها مي دانستند كه مسئله امنيت به عهده بنده است . ما آمديم براي امنيت فكر كرديم كه از چه كساني استفاده كنيم . البته فكر نمي كرديم كه بعدا همه ترتيبات ما به هم مي خورد، اما خوب ماموريت داشتيم و مي خواستيم اين كار انجام شود، در ميان دوستاني كه با ما بودند، خدا رحمتش كند شهيد گرانقدر سپاه، شهيد بروجردي را كه ايشان با من از سالهاي قبل از انقلاب ارتباط داشت و باهم در مبارزه عليه طاغوت كار مي كرديم . من قبل از به زندان رفتن هم با ايشان آشنا بودم و مي دانستم كه ايشان از بچه هاي مبارز و مسلح است . در نقل و انتقال اسلحه براي آن گروهها خود من بودم كه از جاهاي مختلف تهيه مي كردم، من ايشان را خواستم و گفتم كه چنين مسئوليتي به من داده شده و قراراست كه ما گروهي را انتخاب كنيم و حفاظت از امام را به عهده بگيريم . ايشان حدود پنجاه نفر از برادران را كه همه از بچه هاي كاركرده و سلاح ديده و مورد اعتماد بودند، جمع كردند . ما تقريبا مدتي براي اين كار مانور داديم . ماشين تهيه كرديم، موتور سوارها چطور باشند . پيشنهاد شد به كميته استقبال، كه حفاظت از امام را بدهيد به مجاهدين خلق . اينها مطالبي است كه تاكنون گفته نشده . من براي اولين بار ريزه كاريها را مي شكافم تا در تاريخ بماند . ما با اينها (منافقين) هم آشنا بوديم و كاركرده بوديم . اما من از وقتي كه سازمان دچار انحراف فكري شد، خطم را از اينها در زندان جدا كردم و به بيديني و بي محتوايي اينها پي بردم . ما مخالفت كرديم و كار به جايي رسيد كه در مدرسه رفاه جلسه اي تشكيل شد و چند نفر از طرف شوراي انقلاب مامور شد كه حرفهاي مرا گوش كنند . حرفهاي طرف مقابل را هم گوش كنند و من به چند دليل اين موضوع را در آن جلسه ثابت كردم كه اين كار به مجاهدين داده نشود . دلايل من اين بود كه اولا به چه اشخاصي مي خواهند اين كار را واگذار كنند، آيا همانهايي كه اخيرا از زندان آزاد شدند . يا كساني كه بيرون بودند، معلوم بود كه مي خواستند به همين اشخاص بدهند . دليل اولم اين بود كه اينهايي كه امام را قبول ندارند . دوم اينكه آنهايي هم كه در زندان بودند 5 - 6 سال بود كه آمادگي حمل سلاح را نداشتند . سوم اينكه اصلا اينها سلاح ندارند . در مقابل ما گروهي را انتخاب كرديم كه گروه توحيدي صف بود . آنها همه مسلح بودند، حتي مسلسل هم داشتند، همه از عاشقان امام بودند . همه هم مورد تاييد خود آقا قرارگرفتند . و لذا در آن جلسه، اين موضوع هم حل شد و ما آماده شديم كه براي ورود اول امام كه روز پنجم بهمن بود . فرودگاه، فرودگاهي بود كه قبلا سقفش ريخته بود و قراربود از همان فرودگاه استفاده كنيم، اما هنوز افتتاح نشده بود . مرتبا مي رفتيم مي ديديم پليس آنجا را احاطه كرده تا آنكه فرودگاهها كاملا بسته شدند . يك بحث اين بود كه اگر امام تصميم گرفتند كه بيايند ما برويم و مسلحانه فرودگاه را بگيريم . ما طرح اين كار را ريخته بوديم كه حتي از كجا برويم و چه جوري حمله كنيم . چقدر تلفات بدهيم و به هرحال چه كار بكنيم . طرح ديگر براساس تماسي كه آن موقع با بقاياي رژيم داشتيم، اين بود كه آنها تصميم داشتند فرودگاه را در اختيار ما بگذارند . طرح دوم قبول شد آنها شب 12 بهمن حدود ساعت 9 شب اعلام كردند كه بيايد . ما گفتيم كه ما مي خواهيم فرودگاه را تحويل بگيريم، شما حق نداريد در فرودگاه باشيد . اما آنها گفتند كسي از ما نبايد مسلح باشد . كه ما گوش نكرديم . شب ساعت 9 رفتيم فرودگاه را تحويل گرفتيم . عده اي از برادران غير از گروهي كه جزو محافظين بودند، آنها را برديم روي سقف فرودگاه و جاهاي مختلف با لباسهاي مبدل و انواع پوششها قرارداديم . به ايشان مسئوليت داديم و آنها هم مراقب بودند . صبح حركت كرديم با همه بچه ها . يادم هست دوتا مسلسل قراربود با خودمان ببريم فرودگاه . مرحوم شهيد بروجردي، كه باصطلاح بعد از من كه مسئول امنيت بودم، مسئول گروه بود . لباس روحانيت پوشيد و مسلسل را زير همان لباس حمل كرد به فرودگاه . از همانجا مشكلات ما شروع شد . چند تا مسئله داشتيم: يكي، ترتيب ايستادن مستقبلين بود در سالن فرودگاه . دوم بعداز اينكه امام از هواپيما تشريف آوردند پايين، چه كسي برود استقبال . آنجا همه اتفاق كردند كه شهيد مطهري برود و كسي هم اعتراض نداشت . بعد ما آمديم ديديم كه صفهايي تشكيل شد، صف اول حدود 14 - 15 نفر از سران منافقين ايستاده اند . ما نمي خواستيم اينها باشند . بلافاصله در آن حالت به اين چيزها توجه كردن كار خيلي مشكل بود . بالاخره ترتيبي داديم كه روحانيون بيايند و جلو بايستند و اينها (منافقين) بروند پشت بايستند . حتي يادم هست براي اينكه بتوانيم موضوع را خيلي روحاني بكنيم . رهبر ارامنه هم آورديم سرصف در كنار روحانيون خودمان قرارداديم كه اصولا روحاني باشد و افراد غيرروحاني بروند صف دوم بايستند . امام از هواپيما پياده شدند و آمدند در سالن فرودگاه . وقتي كه آمدند، از همان جا مشخص شد كه نمي شود يك نظم از پيش تعيين شده را رويش حساب كرد . پس بايد با كمال دقت در اختيار قضا و قدر بود . بعد ديدم امام برگشتند به باند . و من بسرعت آمدم به سمت ماشين كه دم در خروجي فرودگاه گذاشته بوديم برگشتم پشت فرمان نشستم . هيچ كس غيراز دو تن از شهداي بزرگوار، شهيد مفتح و شهيد مطهري، نمي دانستند كه من راننده ماشين امام هستم . تا آمدم سوار ماشين شدم، مقام معظم رهبري آمدند از در بيرون، دم در ماشين گفتند: "شما اينجا هم سرهمه كلاه گذاشتيد همه جا زرنگي كن . " گفتم كه بالاخره افتخاري است كه تكرارشدني نيست . با ماشين حركت كردم آمدم فرودگاه . ديدم كه امام سوار بنز نيروي هوايي شده اند . البته بايد بگويم كه نيروي هوايي به ما خيلي كمك كردند . قبل از ورود امام نيروي هوايي با ما ارتباط داشتند . به همين دليل هم با آنها قرارگذاشته بوديم كه در بهشت زهرا هليكوپتر بياورند . آن گروهي كه از قبل، با رهبران انقلاب هماهنگي و همكاري داشتند، ديدم كه افسران نيروي هوايي صف منظمي در دو طرف تشكيل داده اند و سلام نظامي كردند . امام نيز داخل بنز نشسته اند، البته قراربود كه در بنز غيراز حضرت امام كه عقب بنز جايشان را درست كرده بوديم، مرحوم شهيد مطهري و حاج سيداحمدآقا را هم سوار بكنيم . يكي از آقايان نهضت آزادي (آقاي صباغيان) هم كه در كميته استقبال مسئوليت داشت قراربود جلو ماشين بغل دست من بنشيند . من بلافاصله رفتم دم در ماشين و در را باز كردم و خدمت امام سلام كردم و عرض كردم كه امام قراراست كه شما در ماشين عقبي بنشينيد . امام گفتند كه چرا . مرحوم عراقي هم آمده بودند به كمك من . گفتم اين ماشين كوتاه است و ما ماشين بلندي در نظر گرفتيم . جمعيت زياد است و مردم مي خواهند شما را ببينند . مردم مي ريزند روي ماشين و مشكل ايجاد مي شود و آن ماشين براي اينكار آماده شده، امام چيزي نگفتند . آمدند پايين، جايي از ماشين را كه قراربود امام بنشينند ضدگلوله كرده بودم; يعني هم پشت سر خودم شيشه گذاشته بودم و هم پشت سر امام و هم طرف چپ و راست ماشين . در بدن ماشين فولاد مقاوم و شيشه هاي ضدگلوله تعبيه شده بود . امام نگاهي كردند و گفتند: من مي خواهم جلو بنشينم . خوب امام بودند و كاري نمي شد كرد . بعد ما منتظر بوديم كه آقاي مطهري بيايند كه ايشان رفته بودند داخل جمعيت ناگهان ديدم آقاي صباغيان داخل ماشين نشسته است، امام نگاهي كردند و فرمودند: اين آقا بيايند پايين . ايشان گفتند كه قراراست من هم باشم . امام فرمودند كه بياييد پايين و غير از احمد كسي سوار نشود . يك خورده ايشان مقاومت كردند كه حتما بايد باشم و ماموريت دارم . امام با نيمه عصبانيت فرمودند: بيا پايين . ايشان آمد و احمدآقا عقب ماشين نشستند . جمعيتي كه آمده بود بسيار بيش از آنچه بود كه ما پيش بيني كرده بوديم . من محكم كاريهايي در ماشين انجام داده بودم . دو تا در ماشين بليزر را طوري ترتيب داده بوديم كه بدون خواست خودم باز نمي شد . يعني بعداز اينكه در بسته مي شد يك اهرمي درست كرده بوديم كه سف مي شد . من خودم فقط مي دانستم كه كجا را بزنم تا در باز شود . امام هم نمي توانستند در را بازكنند يا كسي از بيرون آن را باز كند . امام سوار شدند و ما حركت كرديم . در بيرون هم ما اسكورت گذاشته بوديم، يعني حدود ده تا موتور سوار داشتيم و هشت تا ماشين اسكورت كه دوتا جلو حركت كنند و من پشت سر آنها راه بيفتم دو يا سه تايي هم پشت سر من حركت كنند . ده تا موتورهم گروه را از دور زيرنظر داشته باشند . لحظه اول كه از باند بيرون آمدم در آرايشي كه خواسته بوديم قرارگرفتم . بچه ها آماده بودند . داخل هر ماشين هم غيراز راننده - كه خود او هم مسلح بود - چهار نفر ديگر مسلح داشتيم كه باصطلاح آماده بودند و تمرين كرده بودند كه اگر مشكلي پيش آمد، برخورد كنند . ميدان فرودگاه را دور زديم . وارد خيابان شديم تا نرسيده به ميدان آزادي . تقريبا از تشكيلات اسكورت ما فقط موتور سوارها مانده بودند . وارد ميدان آزادي كه شديم ديگر اصلا نظام از هم پاشيد و ما فقط با ميني بوس صدا و سيما باقي مانديم كه جلو ما حركت مي كرد و يك بنزي كه بين من و ميني بوس قرارگرفته بود و تا نزديكيهاي بهشت زهرا هم با ما بود . البته مال خودمان بود، اما غيراز اين چاره اي نبود . كسي هم نمي توانست بگويد كه اين بنز برود كنار . تلويزيونيها هم خيلي ناراحت بودند از اينكه اين بنز بين ما و خودشان قرارگرفته . آنها از روي طاق ميني بوس فيلمبرداري مي كردند . آنجايي كه ميدان آزادي تمام شد و مي خواستيم وارد خيابان آزادي بشويم، ما متوقف شديم و جمعيت ريخت . در فيلمها مشخص است من ديدم كه نبايد توقف كنم . اگر متوقف بشوم ديگر نمي توانم حركت كنم لذا بناگذاشتم كه به هر قيمتي به حركت خودم ادامه بدهم . ولو اينكه جلويم آدم باشد، حركت شروع شد . ما گاهي مي ديديم كه كسي از جلو ماشين درمي رفت . بعد مي فهميديم كسي گيركرده زير ماشين . البته جوري بود كه كسي از بين نمي رفت، ولي خيلي آويزان مي شدند به ماشين . تا اينكه بخشي از راه را كه آمديم، ديدم كه همه مردم هي اشاره به زير ماشين مي كنند . من ترمز زدم، ديدم كه يكي دويد . معلوم شد كه آن آقا گيركرده و 200 - 300 متر كشيده شده بود . من مي ديدم كه مردم هي نگاه به آن بنز مي كنند . امام هم نشسته بودند توي ماشين، و دائما دقت داشتم به چپ خيابان و راست خيابان، يك لبخند و آهنگي كه يك لحظه هم تا بهشت زهرا قطع نشد . با دست اشاره مي كردند و پاسخ احساسات مردم را مي دادند . مردم هي به بنز نگاه مي كردند . من اشاره به مردم مي كردم كه بابا امام توي ماشين من نشسته . بعد مردمي كه امام را نديده بودند مي دويدند . نگاه مي كردند مي ديدند امام نيست . بعد كه مي پرسيدند امام كو؟ متوجه مي شدند ايشان در ماشين من نشسته اند . آنگاه مي دويدند . جمعيت عظيمي دنبال ماشين مي دويد . تا آمديم نزديكيهاي دانشگاه تهران، نزديك دانشگاه ماشين اجبارا متوقف شد . حتي در برنامه بود كه ما با ماشين وارد دانشگاه بشويم و امام اعتصاب و تحصن روحانيت را بشكند . و از آنجا حركت كنيم برويم به بهشت زهرا . من ديدم اصلا عملي نيست . امام برنامه را مي دانستند، امام به من فرمودند: قراربود بياييم دانشگاه . گفتم: امام قراربود، الان ديگر نمي توانيم برويم، در همين گفت و گو بوديم كه ماشين افتاد به دست مردم . من حس كردم كه ماشين در اختيار من نيست و خودبخود حركت مي كند در اين لحظه من سرعت ماشين را زياد كردم و آمديم تا انتهاي خيابان اميريه و يواش يواش طرف منطقه جنوب و فقيرنشين تهران . از آنجا به محض اينكه خانه هاي كاهگلي و فقير ديده شد، امام به احمدآقا فرمودند: اينجا كجاست . البته در مسير مرتبا مي پرسيدند كه اين كدام خيابان است و آن كدام محله . احمدآقا مرتبا جواب مي دادند . يا از من مي پرسيدند . آنجا امام فرمودند كه من با اين مردم كار دارم و اين مردم هم با من كاردارند . اين حرفها را تقريبا اول جاده شهيد رجايي فعلي فرمودند . نكته جالب ديگر اين بود كه بعد از ميدان منيريه يك جوان از اين داش مشديهاي جنوب شهري آمده بود و دستگيره طرف امام را در دست گرفته بود و با سرعت ماشين مي دويد و از يك طرف قربان صدقه امام مي رفت و از يك طرف هم فحش مي داد به شاه و دار و دسته شاه . فحشهاي بدي هم مي داد . من دو سه مرتبه ترمز كردم كه دستگيره ماشين را رها كند . يك مرتبه شروع كردم به طرف ايشان پرخاش كردن كه مثلا خفه شو . بروگم شو . اين حرفها چيه كه مي زني . آقا يك مرتبه مرا با غضب نگاه كردند فرمودند: تو چكار داري . اينكه حالش طبيعي نيست . تو رانندگي ات را بكن . يعني حرف امام اين بود كه اين آقا در يك حالت ديگري است . ماشين را رها كرد و رفت . ما نيز رفتيم و رسيديم به بهشت زهرا; به بهشت زهرا كه رسيديم، البته در مسير روي ماشين مردم نشسته بودند و چند برابر توي ماشين آدم بالاي ماشين نشسته بود . بعضي هم روي كاپوت سوار شده بودند، من آنها را پياده كردم تا جلويم را ببينم و به جرئت مي گويم كه خيلي از مسير را بدون ديد حركت كردم . چيزي نمي ديدم . فقط دو طرف ميني بوس را براي خودم شاخص قرارداده بودم آن را نگاه مي كردم و مي رفتم . حالا نمي دانستم مسير خودم هست يا نه . يا جمعيت را زير مي كنم يا نه . نمي دانستم . تا وقتي كه وارد بهشت زهرا شديم . ديگر از ميني بوس هم خبري نبود . در آن شلوغي ما رفتيم و وارد بهشت زهرا شديم . يكي از جالب ترين لحظه ها، آنجا بود، مردم نرسيده به بهشت زهرا روي ماشين ريختند . هوا سرد بود . اما گاهي مجبور مي شدم كولر ماشين را چند لحظه روشن كنم . مي ديدم آقا عرق كرده اند . زود هم خاموش مي كردم كه ايشان سرمانخورند . ولي ماشين كاملا گرم بود به طوري كه هوايي نداشتيم . نزديكيهاي بهشت زهرا شايد پانصدمتر مانده حاج آقا بيهوش شد و عقب ماشين افتاد .
حضور: چند ساعت طول كشيد؟ ج - از فرودگاه تا بهشت زهرا تقريبا سه ساعت طول كشيد . وقتي وارد بهشت زهرا شديم، مردم آنقدر ريختند روي ماشين و لگد به موتور ماشين زدند كه موتور ماشين از كار افتاد و خاموش شد . هرچه استارت زدم روشن نشد . فرمان ماشين هم هيدروليك بود . بنا هم بود برويم طرف چپ اما فرمان به طرف راست قفل شد . امام مي خواستند در ماشين را بازكنند . اما، در ماشين هم باز نمي شد; بعد گفتند كه ما بايد برويم قطعه 17 . گفتم بله . آقا مي رويم . عجله نكنيد . فرمودند: نه مردم منتظرند من بايد بروم . شما در را بازكنيد . آن لحظه از لحظاتي كه هرگاه يادم مي افتد، تب به من دست مي دهد . آن لحظه من در برزخ بودم . دستور امام را گوش كنم يا نكنم . اگر دستور امام را گوش كنم و امام آنجور مي رفت پايين، چيزي از امام نمي ماند . ازدحامي كه بود غيرقابل كنترل بود . اگر باز نكنم . دستور امام است چكار كنم . گفتم: آقا قربان شكلتان چند لحظه اجازه بدهيد فكر بكنم ببينم چكار كنم . به حالت گريه گفتم: يك خورده اجازه بدهيد . ايشان كمي صبر كردند و فرمودند: اين در را چه كار كرده ايد . من متوسل شدم به ائمه . كه يك دفعه ديدم آقاي ناطق بدون عبا و عمامه مثل كسي كه دارد توي آب شنا مي كند . روي مردم عين شناكنان داشت مي آمد طرف من . من در را باز كردم و گفتم: بابا امام مي خواهد پياده بشود . من چه جوري در را باز كنم كه ايشان پياده بشوند . ايشان گفتند كه مي خواهيم به سمت هليكوپتر برويم به هليكوپتر بايد ماشين را برسانيم . و از آنجا تا هليكوپتر حدود، 200، 300 متري بود . ماشين را همچنان مردم بلند كرده بودند . بردم ماشين را با زاويه 90 يا كمتر از 90 درجه به هليكوپتر چسبانديم . حالا بحث اين بود كه امام ازآن در پياده شوند يا نه . مصلحت نمي دانستم، به برادراني كه با ما بودند گفتيم كه شما قاعده مثلث بسازيد: يك طرف هليكوپتر و طرف ديگر ماشين و طرف ديگر هم ماشين است . آن قاعده را ببنديد كه كسي از طرفي كه مي خواهم در ماشين را بازكنم بيرون نيايد و بتواند از اين طرف پياده شوند (هليكوپتر آن موقع خاموش بود) بعد من آن موقع ديگر آخرين رمق از اراده و اعصاب را داشتم . در را باز كرديم و كاملا سمت راست، درست مقابل در هليكوپتر بازشد اول آقا سيداحمدآقا و آقاي ناطق نوري رفتند داخل هليكوپتر و بعد آمدند پايين و قرارشد كه در را بازكنم و حضرت امام بيايند از روي پاي من به صورت پله باشد، بروند بالا كه همين طور شد كه حاج سيداحمدآقا و آقاي ناطق، امام را در آغوش گرفتند و ايشان را به داخل هليكوپتر هدايت كردند و من ديدم كه امام در داخل هليكوپتر جاي گرفتند و من بيهوش شدم و ديگر نفهميدم كه هليكوپتر كي روشن شد؟ كي پرواز كرد؟ كجا رفت؟ نفهميدم، موقعي كه به هوش آمدم، ديدم دكتر عارفي كه بعدا از آن روز به بعد تا رحلت حضرت امام در خدمت ايشان بودند مشغول ماساژ قلب و سينه من است . تا چشم بازكردم آن لحظه بود كه حضرت امام مي فرمودند: "من تو دهن اين دولت مي زنم، من دولت تعيين مي كنم" آن لحظه اين جمله را شنيدم و آمديم و مراسم تمام شد و از آن به بعد بايد از آقا سيداحمدآقا يا آقاي نوري سوال كنيد، تا شب، شب همه ناراحت بودند، همه بزرگان ناراحت بودند كه امام كجا رفت و كجاست؟ ساعت ده شب بود كه امام به مدرسه رفاه تشريف فرما شدند . قبل از اين قضايا در مدرسه رفاه كميته هايي تشكيل داده بوديم اينها كفايت نمي كرد براي كارهاي كميته استقبال و چون مدارس تعطيل بود ما به مدرسه علوي شماره 2 در خيابان ايران رفته بوديم . مرحوم مطهري آمدند، قبل از ورود به مدرسه رفاه يك ارزيابي كردند و خوب اين استقبالي كه ديديم حالا اينها مي خواهند بيايند و امام را ببينند . اينجا چه جوري، از كجا بيايند و از كجا بروند . ما همانجا راهي را پيدا كرديم كه مدرسه رفاه بين دو كوچه واقع شده بود گفتيم جمعيت از اين در بيايند و از آن در بروند، ولي باز ديديم كوچه هاي مدرسه رفاه گنجايش مردم را ندارد رفتيم مدرسه علوي ديديم كه آنجا بهتر است از در خيابان وارد بشوند و از در كوچه خارج شوند و بعد از آن مصلحت بر اين شد كه محل اقامت امام به جاي مدرسه رفاه در مدرسه علوي باشد . كه ايشان تشريف آوردند و يك ربع يا نيم ساعتي در مدرسه بودند . هفتاد و پنج هزار نفر انتظامات داشتيم . انتظامات رسمي كه البته مي گويم آنجوري كه برنامه ريزي كرده بوديم خيلي بودند اما هفتاد و پنج هزار نفر بازوبنددار داشتيم كه مسئول انتظامات بودند . امام وارد شدند، همان اعضاي كمك استقبال كه آنجا بودند ايشان صحبت كوتاهي در مدرسه كردند و به صورت مخفي كه كسي نفهمد اين چه كسي است با پيكان به مدرسه علوي تشريف بردند . چون ديگر محوطه از جمعيت جاي سوزن انداختن نبود به اتفاق شهيد مطهري و بعضي ديگر تشريف بردند به مدرسه علوي، در مدرسه علوي از فردايش ديدار مردم و بيعت مردم و بيعت حضوري شروع شد . |